( صفحه 206 )
سرزمين «نينوا» و در روزِ «عاشورا» رقم خورد. و امام (عليه السلام) با اين اقدام شورانگيز، هم حجّت را بر آن هايى كه مدّعى مبارزه عليه ظلم و جور بودند، تمام كرد، هم نقاب از چهره كريه امويان برافكند. آرى، امام (عليه السلام) دريافته بود كه احياى اسلام و بازگرداندنِ مردم به روش و منطق عملى پيامبر (صلى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) جز با شهادت در راه خداوند و اسارت اهل بيت (عليه السلام) امكان پذير نيست; به ويژه در روزگارِ حاكميت استبدادِ سياهِ اموى، كه مى رفت تا بساطِ وحى الهى را برچيند. راهى كه امام حسين (عليه السلام) در بيدارى جهان اسلام برگزيده بود، بسيار اثرگذار بود. مانند آن كه علي بن ابي طالب (عليه السلام) پس از ترور، به دست ابن ملجم مرادى، با اين كه مى دانست با همين ترور به شهادت خواهد رسيد، فرزندانش را از آوردنِ طبيب براى درمان خود، باز نداشت، تا آيندگان در داورى هاى خود نگويند اگر طبيب بر بالين امام (عليه السلام) حاضر مى شد از آن ضربت كارى، نجات مى يافت و جان سالم به در مى برد. امام چاره اى جز اين نداشت كه جنايت ترور و اندازه تاثير آن را، از اين طريق به مردم بفهماند.
او خود مى دانست كه در اين ترور به شهادت مى رسد و پذيرفتن طبيب در بهبودى اش هيچ گونه تأثيرى ندارد. و امّا به خاطر تصحيح داورى هاى مردم و آيندگان، ناگزير از پذيرش طبيب بود. از اين رو، به درمان ناكار آمدِ طبيب تسليم شد. قيام خونبار حسين (عليه السلام) نيز، به همين گونه است; با اين كه
مى دانست در اين حركت الهى به شهادت مى رسد، براى اتمام حجّت الهى و پيش گيرى از داورى هاى نادرست و آشكار ساختن جنايات امويان، چاره اى جز شهادت خود و ياران، و اسارت خاندانش نداشت. بنابراين آگاهى از شهادت از يك سو، با اقدام بشرى در مبارزه با حاكميتِ استبداد از سوى ديگر، هيچ گونه تضادّى ندارد.
( صفحه 207 )
مشكل اساسى نويسنده:
و امّا مشكل اساسى نويسنده كتاب شهيد جاويد اين است كه، به گمان ايشان قيام امام حسين (عليه السلام) در آن شرايط اجتماعى و سياسى، در صورتى پسندِ عقلاست كه امام (عليه السلام) از سرنوشت نهايى خود، كه شهادت است، آگاه نباشد، براى همين، نتيجه مى گيرد: «امامى كه مى داند توفيق برانداختن حكومت يزيد را نخواهد يافت چگونه خود را براى قيامى كه نتيجه آن كشته شدن است آماده مى كند؟»
بر اين اساس نويسنده محترم با توجه به مبنايى كه در اين كتاب برگزيده و هدف امام (عليه السلام) را تشكيل حكومت دانسته است، ناگزيرِ از آن است كه آگاهى امام (عليه السلام) از شهادت را، انكار كند. و امّا ما بر اين باوريم كه امام (عليه السلام) با اين كه مى دانست، به طور حتم، به شهادت مى رسد، هدف خود را برانداختن حكومت يزيد و اجابت تقاضاى مسلمانان و تمام كردن حجّت بر آنان قرار داد. «فَلِلّهِ الحُجَّةُ البَالَغَةُ». و اين رسالتى بود كه خداوند و پيامبر (صلى الله عليه وآله) و وجدان انسانى او، به عهده اش نهاده بودند.
نكته اين كه، اعترافِ نويسنده به آگاهى امام (عليه السلام) از شهادت، همانا چشم پوشى از نظريه اى است كه در اين كتاب آهنگِ اثبات آن را دارد.
امام (عليه السلام) نمى داند كارش به كجا مى انجامد
نويسنده كتاب شهيد جاويد مى گويد:
يكى از مسائل دردناك اين است كه معلوم نيست اين راه يا به تعبيرِ صحيح تر، اين بيراهه به كجا مى رود؟ كاروانى حامل زنان و كودكان زير نظر نيروهاى مسلّح دشمن با آينده اى تاريك و نامعلوم،
( صفحه 208 )
در راهى نامعلوم، به سوى نقطه اى نامعلوم، رهسپار است. آه! چقدر دردناك است كه امام حسين (عليه السلام) مى خواهد با اين وضع ناگوار و با اين حال پريشانى كه همراهان آن حضرت دچار آن شده اند، كاروان را آرام و شكيبا نگهدارد و در آن راه هاى طولانى و بيابانى به سوى يك محل پيش بينى نشده سوق دهد، همه اطراف و جوانب كار از نظر مجارى عادى مبهم و تاريك و حيران كننده است. اگر ياران امام بپرسند: ما به كجا مى رويم؟ سرانجام اين سفر چيست؟ در كدام سرزمين فرود مى آييم؟ برنامه آينده سفر ما و كار ما چيست؟ آيا در آينده كار ما مشكل تر خواهد شد؟ ما در اين بى راهه تا كجا بايد پيش برويم؟ در جواب اين سؤالها به غير از اين نمى توان گفت كه: «لانَدْرِي عَلَى مَا نَتَصَرَّفُ بِنَا وَبِهِمُ الأمُور; يعنى ما نمى دانيم كارمان با نيروى دشمن به كجا مى انجامد».(1)
آيا مؤلّف با طرح اين پرسش و پاسخ، مى تواند مدّعى باشد كه اينگونه تحليل از حركت امام حسين (عليه السلام) ، با قطع نظر از آگاهى آن حضرت از شهادت است؟ هرگز!! چه، امامى كه اكنون در محاصره دشمن قرار دارد و جز جانب چپ مسير را نمى تواند بپيمايد و به گفته مؤلّف: «كماكان دريافته است كه به هدف مقدس خود كه همان تشكيل حكومت است دست نخواهد يافت»، چرا بايد از آگاهى او نسبت به شهادت چشم پوشيد؟ چشم پوشى مؤلّف از آگاهى از شهادت، به خاطر ناسازگارى آن با حركت براى تشكيل حكومت بود. در حالى كه به اعتراف و ادعاى ايشان امام (عليه السلام) با قرار گرفتن در محاصره لشگر حرّ، به خوبى دريافته بود كه وصول به هدف; يعنى تشكيل حكومت، امرى ناممكن است. و در شرايطى است كه هيچ گونه اميدى به پيروزى وجود ندارد; زيرا پيش از ورود به كوفه و
( صفحه 209 )
ارتباط نيروهاى ملّى، در محاصره دشمن قرار گرفته است و همه راهها، حتّا راه بازگشت به روى امام، بسته شده است.
آيا در چنين شرايطى كه به گفته مؤلّف، با آن ناخواسته رويارو شده است، باز هم بايد از آگاهى امام چشم پوشيد؟ آيا با طرح بحث بدين گونه و با استناد به گفته تاريخْ نگارى چون طبرى، به تصريح، آگاهى امام از شهادت خود و يارانش انكار نشده است؟
به باورِ ما اين تحليل از سوى مؤلّف، نه تنها انكار آگاهى امام از شهادت است; بلكه نشانگرِ آن است كه امام (عليه السلام) با گرفتار شدن در محاصره دشمن و بسته شدنِ همه راه ها، حتّا استشمام خطر نيز، نكرده است. و اگر بگويد در كجاى اين پاسخ: «لانَدْرِي عَلَى مَا نَتَصَرّفُ بِنَا وَبِهِمُ الأمُور»، نام امام (عليه السلام) برده شده است؟ بلكه آن چه گفته شد اين بود كه در پاسخ پرسشهايى كه ممكن بود همراهان امام (عليه السلام) از ايشان داشته باشند، در آن شرايط بسيار سخت و سنگين، جز اين نمى توان گفت كه: «لانَدْرِي ...»
در پاسخ مؤلّف بايد گفت: آيا نه اين است كه در آن شرايط ياد شده، قهراً همراهان امام (عليه السلام) چنين پرسشى را از امام خود داشتند. و جالب اين كه طبرى، كه مؤلّف با استناد به تاريخ او، اين پاسخ را نقل كرده است، آن را به امام نسبت داده است.(1) روشن است كه نقل اين پاسخ و استناد آن به امام (عليه السلام) به طور قطع جز، انكارِ آگاهى امام (عليه السلام) از شهادت نخواهد بود.
مسائل اعتقادى در حوزه دانش كلام است و نه تاريخ
افزون براين پيش گفته ها، به لحاظ علمى، مسائل اعتقادى در حوزه دانش كلام است و از طريق برهان عقلى يا دليل نقلى كه مؤيّد آن باشد، قابل اثبات است. و
( صفحه 210 )
هيچ گونه ربطى به حوزه تاريخ ندارد. و به طور قطع مسئله آگاهى امام از حوادث آينده، در حوزه مسائل اعتقادى است و دانش تاريخ را نرسد كه در نفى يا اثبات آن، نظر دهد.
آيا آن چه در تاريخ آمده، و به ويژه در تاريخ طبرى، و ويژه تر اين كه در يك مسئله اعتقادى، قابل اعتماد است؟ آيا در چنين مسئله اى كه در حوزه دانش كلام است مى شود به نظير تاريخ طبرى استناد كرد؟ تاريخى كه سرشار از ساخته ها و پرداخته هاى مؤلّف يا تاريخ نگارانِ پيش از اوست.
و امّا تاريخ طبرى:
علاّمه امينى (قدس سره) آورده است كه، طبرى آن گاه كه به تاريخ ابوذر، صحابى بزرگوار پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى رسد; چنين مى گويد:
در اين سال; يعنى سال سى ام هجرى، آن چه اتّفاق افتاد همانا برخورد معاويه با ابوذر و تبعيد او از شام به مدينه است. و امّا عدّه اى در توجيه كار معاويه برآمده و او را در اين كار معذور دانسته اند و از سبب هايى سخن گفته اند كه دوست ندارم در اين جا از آنها ياد كنم.
سپس علاّمه امينى مى گويد: آيا طبرى به چه انگيزه اى فقط به نقل معذور دانستن معاويه و توجيه رفتار نادرست او، از سوى عدّه اى از هوادارانش، بسنده كرده و از نقل رويدادهاى ناخوشايندى كه در جهان اسلام مى گذشت و مصيبت ها و ناراستى هايى كه در آن روزگار بر امّت محمّد (صلى الله عليه وآله) سايه افكنده بود و مصيبت بارتر اين كه، تا به امروز نيز تأثير ناگوار آن برجاى مانده است، امتناع