( صفحه 208 )
در راهى نامعلوم، به سوى نقطه اى نامعلوم، رهسپار است. آه! چقدر دردناك است كه امام حسين (عليه السلام) مى خواهد با اين وضع ناگوار و با اين حال پريشانى كه همراهان آن حضرت دچار آن شده اند، كاروان را آرام و شكيبا نگهدارد و در آن راه هاى طولانى و بيابانى به سوى يك محل پيش بينى نشده سوق دهد، همه اطراف و جوانب كار از نظر مجارى عادى مبهم و تاريك و حيران كننده است. اگر ياران امام بپرسند: ما به كجا مى رويم؟ سرانجام اين سفر چيست؟ در كدام سرزمين فرود مى آييم؟ برنامه آينده سفر ما و كار ما چيست؟ آيا در آينده كار ما مشكل تر خواهد شد؟ ما در اين بى راهه تا كجا بايد پيش برويم؟ در جواب اين سؤالها به غير از اين نمى توان گفت كه: «لانَدْرِي عَلَى مَا نَتَصَرَّفُ بِنَا وَبِهِمُ الأمُور; يعنى ما نمى دانيم كارمان با نيروى دشمن به كجا مى انجامد».(1)
آيا مؤلّف با طرح اين پرسش و پاسخ، مى تواند مدّعى باشد كه اينگونه تحليل از حركت امام حسين (عليه السلام) ، با قطع نظر از آگاهى آن حضرت از شهادت است؟ هرگز!! چه، امامى كه اكنون در محاصره دشمن قرار دارد و جز جانب چپ مسير را نمى تواند بپيمايد و به گفته مؤلّف: «كماكان دريافته است كه به هدف مقدس خود كه همان تشكيل حكومت است دست نخواهد يافت»، چرا بايد از آگاهى او نسبت به شهادت چشم پوشيد؟ چشم پوشى مؤلّف از آگاهى از شهادت، به خاطر ناسازگارى آن با حركت براى تشكيل حكومت بود. در حالى كه به اعتراف و ادعاى ايشان امام (عليه السلام) با قرار گرفتن در محاصره لشگر حرّ، به خوبى دريافته بود كه وصول به هدف; يعنى تشكيل حكومت، امرى ناممكن است. و در شرايطى است كه هيچ گونه اميدى به پيروزى وجود ندارد; زيرا پيش از ورود به كوفه و
( صفحه 209 )
ارتباط نيروهاى ملّى، در محاصره دشمن قرار گرفته است و همه راهها، حتّا راه بازگشت به روى امام، بسته شده است.
آيا در چنين شرايطى كه به گفته مؤلّف، با آن ناخواسته رويارو شده است، باز هم بايد از آگاهى امام چشم پوشيد؟ آيا با طرح بحث بدين گونه و با استناد به گفته تاريخْ نگارى چون طبرى، به تصريح، آگاهى امام از شهادت خود و يارانش انكار نشده است؟
به باورِ ما اين تحليل از سوى مؤلّف، نه تنها انكار آگاهى امام از شهادت است; بلكه نشانگرِ آن است كه امام (عليه السلام) با گرفتار شدن در محاصره دشمن و بسته شدنِ همه راه ها، حتّا استشمام خطر نيز، نكرده است. و اگر بگويد در كجاى اين پاسخ: «لانَدْرِي عَلَى مَا نَتَصَرّفُ بِنَا وَبِهِمُ الأمُور»، نام امام (عليه السلام) برده شده است؟ بلكه آن چه گفته شد اين بود كه در پاسخ پرسشهايى كه ممكن بود همراهان امام (عليه السلام) از ايشان داشته باشند، در آن شرايط بسيار سخت و سنگين، جز اين نمى توان گفت كه: «لانَدْرِي ...»
در پاسخ مؤلّف بايد گفت: آيا نه اين است كه در آن شرايط ياد شده، قهراً همراهان امام (عليه السلام) چنين پرسشى را از امام خود داشتند. و جالب اين كه طبرى، كه مؤلّف با استناد به تاريخ او، اين پاسخ را نقل كرده است، آن را به امام نسبت داده است.(1) روشن است كه نقل اين پاسخ و استناد آن به امام (عليه السلام) به طور قطع جز، انكارِ آگاهى امام (عليه السلام) از شهادت نخواهد بود.
مسائل اعتقادى در حوزه دانش كلام است و نه تاريخ
افزون براين پيش گفته ها، به لحاظ علمى، مسائل اعتقادى در حوزه دانش كلام است و از طريق برهان عقلى يا دليل نقلى كه مؤيّد آن باشد، قابل اثبات است. و
( صفحه 210 )
هيچ گونه ربطى به حوزه تاريخ ندارد. و به طور قطع مسئله آگاهى امام از حوادث آينده، در حوزه مسائل اعتقادى است و دانش تاريخ را نرسد كه در نفى يا اثبات آن، نظر دهد.
آيا آن چه در تاريخ آمده، و به ويژه در تاريخ طبرى، و ويژه تر اين كه در يك مسئله اعتقادى، قابل اعتماد است؟ آيا در چنين مسئله اى كه در حوزه دانش كلام است مى شود به نظير تاريخ طبرى استناد كرد؟ تاريخى كه سرشار از ساخته ها و پرداخته هاى مؤلّف يا تاريخ نگارانِ پيش از اوست.
و امّا تاريخ طبرى:
علاّمه امينى (قدس سره) آورده است كه، طبرى آن گاه كه به تاريخ ابوذر، صحابى بزرگوار پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى رسد; چنين مى گويد:
در اين سال; يعنى سال سى ام هجرى، آن چه اتّفاق افتاد همانا برخورد معاويه با ابوذر و تبعيد او از شام به مدينه است. و امّا عدّه اى در توجيه كار معاويه برآمده و او را در اين كار معذور دانسته اند و از سبب هايى سخن گفته اند كه دوست ندارم در اين جا از آنها ياد كنم.
سپس علاّمه امينى مى گويد: آيا طبرى به چه انگيزه اى فقط به نقل معذور دانستن معاويه و توجيه رفتار نادرست او، از سوى عدّه اى از هوادارانش، بسنده كرده و از نقل رويدادهاى ناخوشايندى كه در جهان اسلام مى گذشت و مصيبت ها و ناراستى هايى كه در آن روزگار بر امّت محمّد (صلى الله عليه وآله) سايه افكنده بود و مصيبت بارتر اين كه، تا به امروز نيز تأثير ناگوار آن برجاى مانده است، امتناع
( صفحه 211 )
ورزيده است؟
آيا به گمان باطل او، اين حقايق با كتمان طبرى و نظيرِ او براى هميشه پوشيده مى مانَد؟ در حالى كه عليرغم كتمان طبرى، در خلال روزگاران و در اثناى تاريخ و لابلاى كتاب هاى حديث و... تا آنجا كه محقّقان بتوانند از آن رويدادها و واقعيت ها، آگاه شوند، از انگيزه هاى پليد معاويه; اين دشمنِ سرسختِ اسلام و ابوذر، پرده برافكنده و همه آن چه را كه پيامبر درباره ابوذر پيش گويى فرموده بود، آشكار كرده است.
و باز مى گويد:
طبرى از اين داستان به گونه اى كه از آغاز تا انجام آن دروغ است، ياد كرده و مطالبى را آورده كه تاريخ معتبر و حديثى كه گواهِ درستى آن است، آنها را تكذيب مى كند و در بى ارزشى و بى پايگى اين داستان همين بس، كه نقل كنندگان آن مردمى نااستوار و مورد طعنِ دانشيانِ رجال اند. و امّا كسانى كه اين داستان را نقل كرده اند عبارتند از:
1. سرّى كه نامى مشترك ميان دوكس، و هر دو به دروغگويى و حديث سازى معروف اند.
2. « شعيب » است كه به گفته اهل نظر در دانش رجال، مانند «ابن عدى و ذهبى»، مجهول و ناشناس است.
3. و امّا «سيف» به گفته حافظان حديث و خبرگان جرح و تعديل، ضعيف و متروك و از درجه اعتبار ساقط است; او حديث پردازِ دروغگويى است كه گفته هايش نامقبول است. و با اين
( صفحه 212 )
همه نقاط ضعف، متّهم به «زنّدقه» است.(1)
آيا شخص طبرى با اين همه پرده پوشى ها از داده هاى مُسلّمِ تاريخ اسلام، مورد اعتماد است؟ و آيا در تاريخ او، با اين همه كاستى ها كه در منابعِ استنادِ آن است، هرچه آمده است صحيح است؟
و جالب اين كه در همين تاريخ طبرى حوادثى نقل شده است كه آگاهى امام از شهادت را حكايت مى كند.
ناكجا آباد:
مؤلّف مى گويد:
آه! چقدر دردناك است كه امام حسين (عليه السلام) مى خواهد با اين وضع ناگوار و با اين حال پريشانى كه همراهان آن حضرت دچار آن شده اند، كاروان را آرام و شكيبا نگهدارد و در آن راه هاى طولانى و بيابانى به سوى يك محل پيش بينى نشده سوق دهد.(2)
بايد ديد آيا مقصود از «به سوى محل پيش بينى نشده» (ناكجا آباد) چيست؟ آيا مقصود اين نيست كه امام نمى داند به كجا مى رود؟ و نمى داند كه اين حركت به سوى سرزمين كربلا مى انجامد؟ اساساً طرح اين گونه حيرت و سرگشتگى به چه منظور است؟ آيا براى امامى كه ـ دست كم ـ به گفته شما «امام معصومى است كه ممكن نيست كوچك ترين خطا و اشتباهى از او سر بزند»;(3) طرح چنين حيرانى
- 1. الغدير، ج8، ص326.
- 2. شهيد جاويد، ص90.
- 3. همان، ص6.