( صفحه 266 )
و او در اين بيت از سروده خود، نه تنها وحى را انكار كرده است; بلكه نبوّت
و خلافت را نيز، سلطنت دانسته است.(1) و همين بى اعتقادى بود كه
اين شيطان اموى را واداشت، تا با كشتن امام (عليه السلام) و اسارت «اهل بيت» او،
كينه هاى ننگين و پوشيده اموى را در رابطه با اسلام و خاندان محمّد (صلى الله عليه وآله)
آشكار كند. و روشن است كه اگر رسيدن به قدرت و سلطنت تنها هدف
بنى اميّه بود، با واقعه عاشورا، حسين (عليه السلام) به ظاهر، از سر راه اين هدف
برداشته شد، و يزيد به آن چه مى خواست نايل آمد. و امّا چرا از ادامه مظالم و جناياتش دست برنداشت و با قساوتى بى نظير و سخت بى باكانه، مُهيب ترين قتل عامى را كه از وحشى ها و جلاّدهاى تاريخ سراغ نداريم با مردمى بى پناه، مرتكب شد؟
حادثه كربلا و شهادت امام حسين (عليه السلام) از همان عصر عاشورا، به سود جبهه حق تمام شد و كفّه ترازو را به سود حق، سنگين كرد. و باندِ اُموى را
در رسيدن به آرزوى شومى كه در سر داشتند; يعنى محو اسلام و آثار نبوّت، ناكام گذاشت.(2)
- 1. در شذرات الذهب، پس از نقل اين اشعار، آمده است: اگر استناد آن ها به يزيد صحيح باشد، بى ترديد، دليل بر «كفر» اوست، (ج1، ص69).
- و همين طور، ابن جوزى، در تذكرة الخواص، پس از نقلِ آن ها، گويد: قاضى ابويعلى از احمد بن حنبل نقل كرده است كه اين اشعار در صورت صحّتِ استنادِ آنها به يزيد، دليل «فسق» اوست.
- 2. حضرت زينب كبرى (عليها السلام) در سخنرانى خود در برابر يزيد و حاضران در مجلس او، فرمود:
- «يزيد! آن چه حيله دارى به كار بَر و آن چه توانايى دارى، بكوش و از نيروى خود بهره گير; به خدا سوگند نخواهى توانست نام نيك ما را محو كنى و وحى و رسالت را نابود سازى».
- از كلام آتشين بانوى بانوان برمى آيد كه يزيد و اساساً خاندان ابوسفيان بر سر آن بودند كه تا بساط وحى و نبوّت را برنچينند، از پاى ننشينند. و اين مهمّ ترين تاثير شهادت امام بود كه آن ها را در اين هدفِ پليدشان، ناكام كرد.
( صفحه 267 )
شهادت امام در جهان اسلام دو تأثير اساسى گذاشت
نخست: تأثير نزديك تر، كه از همان عصرِ عاشورا آشكار شد; از همان هنگام كه اهل بيت آن حضرت را به سوى كوفه و سپس، از كوفه به شام به اسارت بردند. گوييا خواست خداوند همين بود، كه حسين (عليه السلام) و يارانش در يك نبرد خونين و نابرابر از جام شهادت سرمست عشق الهى شوند و خون پاكِ شان در سرزمين نينوا ريخته شود، تا زينب كبرى دختر بزرگوار على (عليه السلام) و زين العابدين على بن الحسين (عليه السلام) بتوانند در كوفه و شام نقاب از چهره زشتِ دسيسه هاى باند
اموى برگيرند و آل ابوسفيان را، كه به دروغ ادّعاى مسلمانى داشتند و با پوشش اسلام، به تلافى پيروزى اسلام بر جاهليت و شرك قريش، به جنگ اسلام برخاسته بودند، رسوا كنند، و از ماهيّت هيئت حاكمه و مردم عصرش پرده بردَرند. امير كوفه را، در كاخ فرماندارى، در مسند قدرت و در اوج پيروزى، تحقير كنند. و حاكمِ «منافق دارُ الاِماره دمشق» را رسوا سازند. و شكست مفتضحانه او را در نيل به هدف هاى پليدى كه در سر داشت در پايگاه قدرتش به او اعلام كنند. و به فرزندِ كودن و پلشت معاويه بفهمانند كه او و پدرانش، حقيرتر از آن اند، كه بتوانند نام نيك خاندان محمّد را محو كنند و وحى و رسالت او را نابود سازند. و ننگِ كشتنِ حسين بن على (عليه السلام) را از دامان خود پاك كنند و در نهايت، با سخنان شورانگيزِ خود بزرگترين شاهكار ادبى و سياسى و اجتماعى را بيافريند.(1)
- 1. درست است كه خداوند خود نگهدار و نگهبان آيين خويش است: ( إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُو لَحَـفِظُونَ ) بى گمان ما خود قرآن را فرو فرستاده ايم و به يقين ما نگهبان آن خواهيم بود» (حجر، آيه 9). و مى دانيم دست قدرت هيچ بشرى ياراى خاموش كردن اين نور الهى را ندارد. ( وَيَأْبَى اللَّهُ إِلآَّ أَن يُتِمَّ نُورَهُو وَلَوْ كَرِهَ الْكَـفِرُونَ ) و خداوند جز اين نمى خواهد كه نورش را كمال بخشد هر چند كافران نپسندند» (توبه، آيه 32). و اما نبايد فراموش كرد كه جهانى كه در آنيم سراى علل و اسباب است و خداى سبب ساز، سنّتش بر اين است كه از طريق سبب ها، جهان را تدبير كند. همچنان كه امام صادق (عليه السلام) فرمود: «اَبَى اللّهُ اَنْ يُجْرِي الاَشيَاءَ إلاّ بِالاَسْبَابِ; و خدا جز اين نخواسته است كه كارها رابه وسيله سبب ها انجام دهد» (بحار الانوار، ج92، ص90). در نگهدارى و نگهبانى آئين خود نيز، اين سنت و روش رابه كار برده است; يعنى هم چنان كه حضرت محمد (صلى الله عليه وآله) سبب پيدايش اين دين الهى است و قلب پاك او ظرف پذيراى اين پيام جامع و جهانى است و او وسيله ابلاغ آن به جهانيان است، امامان اهل بيت (عليهم السلام) نيز، به لحاظ موقعيت امامتِ شان پس از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خواه با صلح شان، خواه با جنگ و شهادت شان، عهده دار نگهدارى و نگهبانى از اين رسالت الهى هستند و اين خود سِرِّ خاتميّت آن حضرت است. و در اين راه نقش ابا عبدالله، حسين بن على (عليه السلام) ، به لحاظ پيچيدگى شرايط و نقشه هاى شوم بنى اميّه و نفاق و شيطنت آن ها، برجسته تر است. از اين رو برخى از بزرگان گفته اند: «اسلام مُحَمّدِىُّ الْحُدُوثِ وَحُسِينىُّ الْبَقَاء است».
( صفحه 268 )
و امّا تأثير دوّم در دراز مدت
واقع اين است كه اگر قيام خونين و شهادت آن شهيد بى بديل نبود، امروز از اسلام و آموزه هاى متعالى و معارف ناب و احكام نورانى آن نيز، خبرى نبود. هم چنان كه در پيش گفته ها، به تكرار اشاره شد. بنى اميّه بر آن بودند كه به طور كلى آثار بعثت محمّد (صلى الله عليه وآله) را محو كنند و جاهليّت ابوسفيان و شرك قريش را دوباره برگردانند، و در راه وصول به اين هدف پليد خود، به هر جنايتى از تحريف حقايقِ دين گرفته، تا كشتنِ امام حسين (عليه السلام) و اسارت اهل بيت (عليهم السلام) او دست بزنند. و امّا شهادت فرزند پاك پيامبر (صلى الله عليه وآله) نه تنها به اسلام و دستاوردهاى بعثت، حيات دوباره بخشيد; بلكه جاودانگى اين حقايق والا را تضمين كرد و براى هميشه اسلام را از اسارتِ حكومت اموى و امويانِ طول تاريخ بِدَر آورد.
در حقيقت، قيام امام حسين (عليه السلام) و شهادت يارانش لطيف ترين نفحه الهى بود، كه در فضاى سرد و سنگين حكومت اموى وزيدن كرد، و جهان اسلام و دل هاى بندگان خدا را طراوت بخشيد. از اين رو، به حقّ، عاشورا، لطيف ترين و با طراوت ترين نفحه الهى و نسيم روحانى است، كه در طول قرن ها تا امروز،
( صفحه 269 )
مشام جان انسان ها، به ويژه آزادگان عالم، را معطر كرده است. باران رحمتى است كه سرزمين هاى اسلامى را صفا داده و دل هاى مؤمنان را سرشار از عشق و ايمان كرده است. و بديهى است كه فردا و فرداها تا ابديّت نيز، چنين خواهد بود.
حسين (عليه السلام) با آفريدن عاشورا، مدرسه عظيم انسانى و الهى را به روى پيروان محمّد گشود. مدرسه اى كه قرن هاست مسلمانان را درسِ دين و دين دارى آموخته است; درس عزّت و صلابت و ظلم ستيزى.
آرى، آموخت كه حقّاً، در شرايط بسيار سخت و سنگين، بسا گروهى اندك بر گروهى بسيار، به اذن خداوند، پيروز است; كَم مِّن فِئَة قَلِيلَة غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةَم بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّـبِرِينَ)،(1) و مى تواند در برابر هرگونه بى عدالتى بشورد و دست ظلم را از سرِ مردم كوتاه كند. و اين درس عبرت را آموخت كه در يك نظامى كه روزى پيامبر (صلى الله عليه وآله) بر پايه آموزه هاى وحى مردمش را به بندگى خدا رهبرى مى كرد، چگونه جريان نفاق و دورويى، به دستيارى دنياطلبان بى مروّت، معاويه و سپس يزيد را، به نام خليفه او در مسند رهبرى امت اسلام مى نشاند. و به آن ها مى قبولاند كه اطاعت اين خليفگانِ فاسد، اطاعت خداوند است.
شهادت حسين (عليه السلام) ، كه مظهر عزّت و غيرت الهى بود، كفّه ترازو را تا ابد، به سود ايمان و توحيد سنگين كرد و پرده هاى ابهام را از جبهه حقّ، كه با جبهه باطل در هم آميخته بود، براى هميشه كنار زد. و اسلام بعثت و امامت را از اسلام سلطنت و خلافت جدا ساخت. و اين ها و صدها نظير اين درس ها را، كه اشاره شد، آموخت. و امروز نيز، آن چه به نام اسلام شناخته مى شود از بركت عاشوراى حسين است.
از اين رو، حسين (عليه السلام) سرشارترين سرمايه معنوى است كه بر همه انسان هاىِ
( صفحه 270 )
پس از خود تا آخِرِ تاريخ، و بر همه بشريت و تمدّن هاى پس از خود، حق دارد و همه و هر كدام به گونه اى مديون و مرهون اويند.
آيا قيام حسين (عليه السلام) دفاع شخصى بود؟
مؤلّف آورده است كه:
اين مطلب توجّه اهل نظر را جلب مى كند كه امام حسين (عليه السلام) گاهى از تشكيل حكومت اسلامى، سخن مى گويد و در ضمن خطبه اى مى فرمايد: «نَحْنُ اَوْلى بِوِلايَةِ هذا الاَمْرِ مِنْ هؤُلاءِ; ما براى زمامدارى و حكومت اسلامى از اينان يعنى بنى اميّه شايسته تريم. و گاهى، مسئله كناره گيرى را به ميان مى كشد و مى فرمايد: «دَعُونِي اَنْصَرِفُ اِلى مَأمَنِي; مرا آزاد بگذاريد به جايى بروم كه امنيّت داشته باشم». و گاهى، دم از كشته شدن مى زند و مى فرمايد: «اِنِّي لا أَرَى الْمَوْتَ إلاّ سَعَادَةً; من مرگ را به جز سعادت نمى بينم». آيا امام مى خواسته است، هم تشكيل حكومت بدهد و هم كناره گيرى كند و هم كشته شود؟ آيا اين سه مطلب با هم سازگار است؟! براى جواب گويى به اين سؤال بايد گفت: امام حسين (عليه السلام) در مرحله دوّم قيام(1) منظورش اين بود كه علاوه بر نپذيرفتن بيعتِ يزيد، با تشكيل حكومت نيرومند اسلامى چنان كه تقاضاى آزاديخواهان
- 1. نويسنده شهيد جاويد قيام امام حسين (عليه السلام) را چهار مرحله دانسته است: مرحله اول مقاومت و دفاع در مقابل تهاجم و ضمناً بررسى اوضاع سياسى و زمينه تشكيل حكومت بوده و مرحله دوّم هم مقاومت و دفاع بوده و هم اقدام براى تشكيل حكومت و مرحله سوم و چهارم دفاع خالص بوده است، (شهيد جاويد، صص177 ـ 179).