( صفحه 36 )
در صفّين، شخصى از طايفه بنى اسد، از امام على بن ابى طالب (عليه السلام) پرسيد: چگونه شما را از مقام امامت كه سزاوارتر از همه بوديد، كنار زدند؟ فرمود:
يَا أخَا بَني أسَد! اِنّكَ لَقَلِقُ الوَضْينِ، تُرْسِلُ فِي غَيْرِ سَدَد! وَلَكَ بَعْدُ ذِمَامَةُ الصِّهْرِ وَحَقُّ المَسْأَلَةِ، وَقَدِ اسْتَعْلَمْتَ فَاعلَم: اَمَّا الاِستِبْدَادُ عَلَينَا بِهَذَا المَقَامِ وَنَحْنُ الاَعْلَونَ نَسَباً، وَالاَشَدُّونَ بِرَسوُلِ اللهِ ـ صَلَّى اللهُ عَلَيهِ وَآلِهِ ـ نَوْطَاً; فَاِنَّهَا كَانَتْ اَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيهَا نُفوُسُ قَوْم، وسَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِينَ، وَالحَكَمُ اللهُ وَالمَعوَدُ اِلَيْهِ القِيَامَةِ:
«وَدَعْ عَنْكَ نَهْباً صِيحَ فِي حَجَراتِهِ *** وَلَكن حَدِثاً مَا حَديثُ الرَّواحِلِ»
وَهَلُمَّ الْخَطْبَ فِي ابْنِ اَبي سُفْيَانَ! فَلَقَدْ اَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ اِبْكَائِهِ.(1)
اى برادر بنى اسدى! تو مردى پريشان و مضطربى كه نابجا پرسش مى كنى، ليكن تو را حق خويشاوندى است،(2) و حقّى كه در پرسيدن دارى و بى گمان طالب دانستنى. پس بدان كه آن ستم و خودكامگى كه نسبت به خلافت بر ما تحميل شد، در حالى كه ما را نَسَبِ برتر و پيوندِ خويشاوندى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) استوارتر بود، جز خودخواهى و انحصارطلبى چيز ديگرى نبود كه: گروهى بخيلانه به كرسى خلافت چسبيدند، و گروهى سخاوتمندانه از آن دست كشيدند، داور خداست، و بازگشت همه ما به روز قيامت است. در اين جا، امام شعر إمروالقيس را خواندند:
- 1. نهج البلاغه، خطبه 162.
- 2. زينب، دختر «جَحش» يكى از همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله) از قبيله بنى اسد بود.
( صفحه 37 )
«وَدَعْ عَنْكَ نَهبَاً صِيحَ فِي حَجَراتِهِ *** وَلَكِنْ حَدِيثَاً مَا حَدِيثُ الرَّوَاحِلِ»
واگذار داستان تاراج آن غارتگران را، و به ياد آور داستان شگفت دزديدن اسبِ سوارى را». ـ اين سخن بگذار و از غارتى كه بانگِ آن در گوشه و كنار برخاست گفتگو به ميان آر. ـ بيا و داستان پسر ابوسفيان را به ياد آور، كه روزگار مرا به خنده آورد از آن پس كه مرا گرياند.
ابن ابى الحديد گويد:
گويا منظور اميرمؤمنان على (عليه السلام) از استشهاد به اين بيت اين بوده است، كه داستان نخست; يعنى «سقيفه و شورا» را رها كن و اكنون، داستان «معاويه» فرزند ابوسفيان را بنگر، كه مدّعى خلافت است. و سپس مى گويد: از ابوجعفر يحيى بن محمّد علوى نقيب بصره ـ معروف به ابن ابى زيد، متوفّاى 613 هجرى ـ هنگامى كه اين خطبه را پيش او مى خواندم، پرسيدم: منظور على (عليه السلام) از اين سخن كه مى گويد: «فَإنَّهَا كَانَتْ اَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيهَا نُفُوسُ قَوْم، وَسَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرينَ; خلافت چيز برگزيده اى بود كه گروهى بخيلانه بر كرسى خلافت چسبيدند و گروهى سخاوتمندانه از آن دست كشيدند»، چيست؟ و آن گروهى كه آن مرد اسدى گفته است كه: «شما را از خلافت كنار زدند و حال آن كه شما به آن سزاوارتريد» كيستند؟ آيا منظور روز سقيفه است يا روز شورا؟! ابوجعفر ـ كه خدايش رحمت كناد! ـ با آن كه شيعه و علوى بود، مردى با انصاف و سخت خردمند بود، او گفت: مقصود روز سقيفه است. گفتم: دل
( صفحه 38 )
من اجازه نمى دهد كه اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله) را چنين تصوّر كنم كه با پيامبر (صلى الله عليه وآله) مخالفت كرده، و «نصّ» را ردّ كنند و ناديده انگارند. گفت: من هم روا نمى دارم، كه به پيامبر (صلى الله عليه وآله) نسبت دهم، كه امر «امامت» را مهمل داشته باشد و مردم را سرگشته و بيهوده رها فرمايد. و حال آن كه هيچ گاه از مدينه بيرون نمى رفت مگر آن كه اميرى بر آن مى گماشت. و اين در حالى انجام مى گرفت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) زنده بود و از مدينه هم چندان دور نبود. چگونه ممكن است براى پس از مرگ كه قادر به جبران آن چه پيش آيد نيست،
كسى را امير نكند. سپس گفت: هيچ كس از مردم در اين كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) خردمند و در كمال عقل بود، ترديد ندارد; عقيده مسلمانان كه درباره او روشن است، يهوديان و مسيحيان و فلاسفه هم چنين گمان دارند كه او، حكيمى بود در حكمت تمام، و داراى انديشه اى استوار، ملتى را برپاساخته است و دين و آئينى فراهم آورده است و با عقل و تدبير خويش پادشاهىِ بزرگى را بنا نهاده است. و اين مرد خردمندِ كامل، خوى و غريزه اعراب را نيكو مى شناخته و خونخواهى و كينه توزى آنان را، هر چند پس از سال هاى دراز باشد، مى دانسته است.(1)
آيا به راستى مى توان پذيرفت كه «فرزند ابى قحافه» و «خليفه دوّم» نگران آينده اسلام بوده اند و در زمان حيات خود جانشين خود را معيّن كردند، و يا معاوية بن ابى سفيان، كه به گفته خودش: از اين كه امّت محمّد را پس از خود چون رمه اى بى شبان رها كند، در هراس بود. و از اين رو، تردامنِ سفّاكى را بر
- 1. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج9، ص248.
( صفحه 39 )
سرنوشت مسلمانان مسلّط كرد. و امّا پيامبرِ برگزيده خداوند هيچ طرحى براى آينده اسلام نداشت و كار را يكسره به ديگران واگذارد، تا هر كه را خواهند برگزينند؟ آيا نبايد در سخنِ خداوند تأمّل كرد: فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ)؟!(1) و آيا نبايد سخنِ اميرِ سخن را سوگمندانه تكرار كرد و گفت:
فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ؟ وَ أَنَّى تُؤْفَكُونَ وَ الاَْعْلامُ قَائِمَةٌ، وَ اْلآيَاتُ وَاضِحَةٌ، وَ الْمَنَارُ مَنْصُوبَةٌ، فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ! وَ كَيْفَ تَعْمَهُونَ وَ بَيْنَكُمْ عِتْرَةُ نَبِيِّكُمْ! وَ هُمْ أَزِمَّةُ الْحَقِّ، وَ أَعْلامُ الدِّينِ، وَ أَلْسِنَةُ الصِّدْقِ! فَأَنْزِلُوهُمْ بِأَحْسَنِ مَنَازِلِ الْقُرْآنِ، وَ رِدُوهُمْ وُرُودَ الْهِيمِ الْعِطَاشِ.(2)
مردم! كجا مى رويد! و چگونه از راه بازتان مى گردانند؟
در حالى كه پرچم ها افراشته است، نشانه ها به روشنى
شناخته است و برج هاى راهنما برپاداشته است، چگونه به بى راهه تان مى كشند؟ و چرا بايد حيران وسرگردان باشيد در حالى كه عترت پيامبر در ميان شمايند. آنان كه حق را زمام، دين را پرچم و راستى را زبان اند. پس بايد در بهترين منازل قرآن جاى شان دهيد و چونان اشتران تشنه، به سرچشمه علوم و معارف شان هجوم آريد.
2 ـ پيامبر (صلى الله عليه وآله) خود، به خوبى مى دانسته است، كه اختيار تعيين و نصب جانشين را ندارد و با ميل و اراده شخصى خود نمى تواند، براى پس از خود، رهبر تعيين كند. به تعبير ديگر، رسول خدا مى دانست كه تعيين جانشين، انحصاراً، در عهده اراده الهى است و پيامبر تنها مأمور ابلاغ اين اراده الهى بوده است: يَـأَيُّهَا
- 1. يونس، آيه 35.
- 2. نهج البلاغه، خطبه 87.
( صفحه 40 )
الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ).(1) و از همين روست، كه امام صادق (عليه السلام) فرمود:
ثلاثَةٌ «لايُكَلِّمُهُمُ اللهُ وَلايَنْظُرُ اِلَيهِم يَومَ القِيَامَةِ وَلاَ يُزَكِّيهِمْ وَلَهُم عَذابٌ الِيمٌ»(2) مَنْ أنْبَتَ شَجَرَةً لَم يُنْبِتْهُ اللهُ; يَعنِى مَنْ نَصَبَ امَاماً لَم يَنْصِبهُ اللهُ، أو جَحَدَ مَنْ نَصَبَهُ اللهُ. وَمَن زَعَمَ أنَّ لِهَذينِ سَهْماً فِى الإسلامِ. وَقَد قَال اللهُ: وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ)(3)،(4).
سه كَسند كه «در قيامت خدا با آنها سخن نگويد و به ايشان /1 ننگرد و از پليدى پاكشان نسازد و آنان را عذاب دردناك خواهد بود». هر كه درختى را بروياند كه خدايش نرويانده; يعنى كسى كه امامى را كه خدا نگماشته برگمارد يا امامى را كه خدا گماشته است انكار كند، وكسى كه بپندارد اين دو كس (...) را در اسلام سهمى باشد، با اين كه خداوند فرموده است: «و پروردگارت هرچه خواهد بيافريند و برگزيند; اختيارى براى آنان نيست».
3 ـ رسول خدا در طول دعوت، به اجمال از ضرورت تعيين جانشين براى امّت خود سخن مى گفته است و كسانى مانند «بَيْحره» نيز، آگاه بوده اند كه پمسلمانان پس از پيامبر (صلى الله عليه وآله) بايد الزاماً پيشوايى داشته باشند. گمانِ بَيْحره اين بود، كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) مجاز است كه پيشوايى امّت را به هر كس كه خود اراده كند
- 2. مأخوذ از آيه174 سوره بقره كه فرمود: ( وَلاَ يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَـمَةِ وَلاَ يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ) .
- 3. قصص، آيه 68.
- 4. تحف العقول، ص329.