جستجو در تأليفات معظم له
 

قرآن، حديث، دعا
زندگينامه
کتابخانه
احکام و فتاوا
دروس
اخبار
ديدارها و ملاقات ها
پيامها
فعاليتهاى فرهنگى
کتابخانه تخصصى فقهى
نگارخانه
پايگاه هاى مرتبط
مناسبتها
معرفى و اخبار دفاتر
صفحه اصلي  

كتابخانه تفسیر پاسداران وحى
صفحات بعد
صفحات قبل
( صفحه 70 )

پيامبر گرامى، بسيارى از آنان، به عمق و جوانب گوناگون آموزه هاى اسلام هنوز دست نيافته و از اسلام جز اقرار زبانى به توحيد و نبوّت و... بهره اى نداشتند;(1)به عهده كسانى وانهد كه مدّعى ايمان بودند امّا خداوند در توصيفِ شان فرمود:

قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا ْوَ لَـكِن قُولُوا ْأَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الاِْيمَـنُ فِى قُلُوبِكُمْ).(2)

بگو: ايمان نياورده ايد بلكه بگوييد: اسلام آورده ايم; و هنوز ايمان در دل هايتان راه نيافته است.(3)

  • 1. على (عليه السلام) فرمود: وَلَيسَ كُلُّ أصْحابِ رَسُولِ الله (صلى الله عليه وآله) مَنْ كانَ يَسْأَلَهُ وَيَسْتَفْهِمُهُ حَتّى اَنْ كانُوا لَيُحِبُّونَ أنْ يَجِيءَ الاَْعْرابيُّ وَالطّارِئُ فَيَسْأَلُهُ عَلَيْهِ السَّلامُ حَتّى يَسْمَعُوا; همه ياران رسول خدا (صلى الله عليه وآله) چنان نبودند كه از او چيزى پرسند و دانستن آن را از او خواهند، تا آنجا كه دوست داشتند عربى بيابانى كه از راه رسيده، از او چيزى بپرسد و آنان بشنوند، (نهج البلاغه، خطبه 210).
  • 2. حجرات، آيه 14.
  • 3. ابن ابى الحديد، درباره مسأله خلافت و جريان سقيفه و شورا، گويد: از ابوجعفر، يحيى بن محمد علوى، نقيب بصره، هنگامى كه اين خطبه (خطبه 164) را پيش او مى خواندم، پرسيدم: منظور على (عليه السلام) از اين سخن كه فرمود: «فَاِنَّها اَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيْها نُفُوسُ قَوْم وَسَخَتْ عَنْها نُفُوسُ آخَرِينَ; خلافت چيز برگزيده اى بود كه نفس هاى گروهى بر آن بخل ورزيد و نفس هاى قوم ديگر آن را بخشيد و از آن گذشت» چيست؟ و آن قومى كه آن مرد اسدى گفته است: «چرا و چگونه قوم شما، شما را از اين مقام (امامت) بازداشتند، و حال آن كه شما بدان سزاوارتريد؟» كيستند؟ آيا منظور آن حضرت روز سقيفه است يا روز شورا! ابوجعفر كه خدايش رحمت كناد با آن كه شيعه و علوى بود مردى با انصاف و سخت خردمند بود، گفت: منظور ايشان روز سقيفه است. گفتم دل من به من اجازه نمى دهد (دل من راضى نمى شود) كه اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله) را چنين تصور كنم كه با پيامبر (صلى الله عليه وآله) مخالفت ورزيده، و نص و تصريح او را رد كنند و ناديده انگارند. نقيب گفت: من هم روا نمى دارم كه به پيامبر (صلى الله عليه وآله) نسبت دهم: امر امامت را مهمل داشته و مردم را سرگشته و بيهوده رها فرمايد و حال آن كه هيچ گاه از مدينه بيرون نرفت مگر آن كه اميرى بر آن گماشت. و اين كار در حالى صورت مى گرفت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) زنده بود و از مدينه هم چندان دور نبود. چگونه ممكن است براى پس از مرگ خود كه ديگر قادر به تدارك آن چه پيش آيد نيست، كسى را امير نكند، (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج9، ص248).
  • عبدالله عمر فرزند خليفه دوم، به پدر خود گفت: مردم مى گويند تو نمى خواهى كسى را جانشين خود قرار دهى! اگر تو ساربانى يا چوپانى مى داشتى و او نزد تو مى آمد و شتران يا گوسفندان تو را همين گونه رها مى كرد، تو مى گفتى اين چوپان مقصّر است، در حالى كه اداره و سرپرستى مردم از چراندن گوسفندان و شتران مهم تر است. اى پدر! چون به نزد خداى ـ عزّ وجلّ ـ رسى، چه پاسخ دهى، در صورتى كه كسى را براى سرپرستى بندگان او به جاى خويش تعيين نكرده باشى؟! (الغدير، ج7، صص132 و 133).
  • عايشه به عبدالله بن عمر، گفت: پسرم، سلام مرا به پدرت (عمر) برسان و بگو، امت محمد را بى سرپرست رها مكن. كسى را در ميان آنان جانشين خود ساز و مسلمانان را چون رمه بى شبان وا مگذار; چرا كه مى ترسم آشوب بر پا شود (الامامة والسياسة، ج1، ص28). معاوية بن ابى سفيان، هنگامى كه مى خواست مثل يزيدى را، در ميان مسلمانان به خلافت برساند، به همين حكم عقلى مسلّم چنگ زد و گفت: من هراسناكم از اين كه امت محمد را، پس از خود، چون رمه اى بى شبان رها كنم (همان، ج1، ص151).
  • شگفتا كه عبدالله عمر و عايشه و مهم تر از اين دو، معاوية براى امت و بى سرپرست ماندن امت ـ آن هم پس از قِوام يافتن اسلام ـ نگرانند و دل مى سوزانند، امّا خداوند و پيامبر او، به اين امر مهمّ و حياتى توجه ندارند. و در روزگارى كه هنوز اسلام، مكتبى تازه پاست، محمد (صلى الله عليه وآله) آن را همين گونه رها مى كند و مى رود...؟ «تَعالى اللهُ عَمّا يَقُولُهُ سُفهاها».
( صفحه 71 )

آرى، شيعيان بر اين باورند كه زعامت دينى و رهبرى فكرى و سياسى مسلمانان، مهم ترين مسأله اجتماعى و انسانى است، تا آنجا كه امر به معروف و نهى از منكر و بقاى دينِ خدا وابسته به آن است، و از سوى خداوند به تصريح اعلام گرديده و به وسيله سنّت ـ روش عملى شخص پيامبر (صلى الله عليه وآله) ـ تأييد و تأكيد شده است. و اگر چنين نمى بود، به طور قطع، آئين اسلام كه براى تبيين معارف توحيدى و اجراىِ اصول عدالت و احسان است، از مسير اصلى و طبيعى خود منحرف مى گشت; چرا كه حقيقت، همواره در محاصره انسان هاىِ سوداگرِ هواپرستِ سودجوست، و اگر پاسدارى نشود، تحريف مى گردد; چنان كه آئين هاى آسمانى گذشته، از اين خطر مصون نماندند و به وسيله، حتّا آن ها
كه خود را متولّيان شريعت مى دانستند، تحريف شدند، تا آنجا كه پيامبرِ بعدى،

( صفحه 72 )

با اين كه پيامبرِ پيش از خود و تعاليم آسمانى او را تأييد مى كرد،
آن ها را منسوخ مى دانست:

فَبِمَا نَقْضِهِم مِّيثَـقَهُمْ لَعَنَّـهُمْ وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَـسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِى وَنَسُوا ْحَظًّا مِّمَّا ذُكِّرُوا ْبِهِى وَلاَ تَزَالُ تَطَّـلِعُ عَلَى خَآلـِنَة مِّنْهُمْ إِلاَّ قَلِيلاً مِّنْهُمْ).(1)

براى پيمان شكنى، لعنتشان كرديم و دل هايشان را سخت گردانيديم زيرا عبارات /1 را از جاى خويش پس و پيش مى كردند و بخشى از آن چه را بديشان يادآور شده بودند، از ياد بردند و تو پيوسته از خيانت آنان ـ جز شمارِ اندكى از ايشان ـ آگاهى مى يابى.

نتيجه اين كه، در اسلام مسأله «امامت و خلافت» به معنايى كه گذشت، به جدّى ترين صورت و از آغازِ دعوت تا روز رحلت، مطرح بوده و جزء اركان اصلى اسلام قرار داده شده است; چونان كه در مذهبِ شيعه، جزء اصول دين است.

  • 1. مائده، آيه 13.
( صفحه 73 )

فصل يكم: آيه اولى الامر

( صفحه 74 )