جستجو در تأليفات معظم له
 

قرآن، حديث، دعا
زندگينامه
کتابخانه
احکام و فتاوا
دروس
اخبار
ديدارها و ملاقات ها
پيامها
فعاليتهاى فرهنگى
کتابخانه تخصصى فقهى
نگارخانه
پايگاه هاى مرتبط
مناسبتها
معرفى و اخبار دفاتر
صفحه اصلي  

كتابخانه تفسیر پاسداران وحى
صفحات بعد
صفحات قبل
( صفحه 66 )

و بر تو قرآن را فرو فرستاديم تا بر مردم آن چه براى آنان فرو فرستاده شده است، روشن گردانى و باشد كه بينديشند.

آن چه از نگاهِ تيزبين هيچ بررسى كنند و پژوهش گرِ با انصافى دور نمانده، اين است كه به لحاظِ تاريخى، تا روز رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، از سويى مجالِ تعليم همه آموزه هاى دين و تبيين همه احكام شريعت و تفسيرِ داده هاى وحى ـ با توجه به نزول تدريجى آنها ـ نسبت به گستردگى و ژرفايى كه دارد، بسيار اندك بود، و امكان تعميق انديشه اسلامى و گسترش فرهنگ نو پديدِ آن، به طور بايسته، فراهم نيامده بود. و از سوى ديگر، جامعه نو پاى اسلامى را، تلاش هاىِ دشمنانه دشمنان اسلام; از درون (منافقان) و از بيرون (كافران و مشركان)، تهديد مى كرد، و زمينه هايى حساب شده فراهم آمده بود تا دستِ كم، رابطه فرهنگىِ تازه مسلمانان با خود اسلام، سست يا قطع شود. و بدين گونه دستاوردِ دوره بعثت، تباه گردد. و به تعبير بسيار ظريف و تأمّل برانگيزِ امام على بن ابى طالب (عليه السلام) : بنيان شريعت از بيخ و بُن، برافكنده و در جاى ديگر بنا نهاده شود. و دريغا كه چنين شد: «نَقَلوُا البِناءَ عنْ رَصِّ اَساسِهِ، فَبَنوْهُ فِي غَيْرِ مَوضِعِهِ».(1)

اكنون، با توجه به پيش گفته ها، اين پرسش جدّى پيشِ روى ماست; آيا پيامبر گرامى اسلام، درباره آينده شريعتى كه آورده است و تبيين و تفسيرِ حقايقِ توُدرتوُىِ معارفِ وحى و سرنوشتِ امّتى كه در پرتو تعاليم الهى پديد آمده و زعامت و رهبرى فكرى و سياسى و اجتماعى آنان، هيچ گونه اقدامى نكرده; بدين معنا كه عالماً و عامداً، مسأله جانشينى خود را باز گذاشت و آن را به عهده امت قرار داد، كه تعيين كنند چه كسى صالح تر و سزاوارتر، براى جانشينى او و ادامه رهبرى اوست; يعنى همه اينها را با همه اهميتى كه دارد، به عهده كسانى نهاد كه

  • 1. نهج البلاغه، خطبه 150.
( صفحه 67 )

فاصله بسيار دور با پيامبر و رسالت و اهداف او، داشته اند؟ يا اين كه خودِ آن حضرت، به فرمان خداوند و به لحاظِ تاريخى، علاوه بر آن كه در سال هاى آغاز بعثت و پس از نزولِ: «وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ».(1) و در سالِ پايانى بعثت (سالِ يازدهم هجرت)، به تصريح، مطرح كرده است; يعنى در موقعيت ها و مواضع مناسب، درباره رهبرى پس از خود و شخصِ امام على بن ابى طالب (عليه السلام) براى احرازِ اين مسندِ فوق العاده مهمّ، سخن گفته است؟

و امّا آن چه در اين كتاب، بدان پرداخته مى شود، در حقيقت پاسخ به همين پرسش جدّى و اساسى است كه از روزِ رحلتِ پيامبر (صلى الله عليه وآله) تا اكنون، همواره، ذهن و دل مسلمانان، به ويژه متفكران آن ها را، به خود مشغول داشته است.

شيعيان، بر اين باورند كه مقوله امامت و خلافت، به معناى تبيين
شريعت و تفسير معارف وحى و رهبرى فكرى و دينى و سياسى مسلمانان،
بسانِ نبوت، يك منصب الهى است، كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به فرمان خداوند در آغاز(2)

  • 1. شعراء، آيه 214.
  • 2. خلافت و جانشينى امير مؤمنان على (عليه السلام) ، از چنان شهرتى برخوردار بود كه آگاهان با شنيدن تصدّىِ شخص ديگر (ابوبكر ابن ابى قحافه)، به زمامدارى جامعه پس از رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله) در شگفتى عميقى فرو رفتند. زيرا با حادثه اى رويارو شدند كه هرگز انتظار آن را نداشتند. و امّا عواملى كه سبب اين شهرت بودند، بسيارند كه در اينجا تنها به پاره اى از آنها اشاره مى شود: يك، اعلام پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مناسبت هاى گوناگون، و در جالب ترين صحنه هاى تاريخ، به عنوان جانشين و ادامه دهنده راهى كه با دعوت به اسلام پيش روىِ امت خويش گشوده بود، كه در واقع، دعوت به يك انديشه اى نوين بود; انديشه اى انقلابى و پويا و پرتحرك در راهِ ايجاد يك نظام جامعه اى جهانى. در آغاز بعثت، به هنگام نزول: ( وَ أَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ ) و خويشاوندان نزديك ات را بيم ده» (شعراء، آيه 214). درباره على (عليه السلام) فرمود: اِنّ هذا اَخِي وَوَصيّيي وَخَليفَتي فيكُمْ، فَاسمَعوُا لَهُ وَ اَطيعوُا. اين است برادر و وصىّ و خليفه من بر شما. سخن اش را بشنويد و از او پيروى كنيد (تاريخ الامم والرسل والملوك، محمد بن جرير طبرى، ج1، ص543). اين حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله) به «حديث دار» يا «حديثُ بَدْءِ الدَّعْوَةِ» شهرت يافته، و با الفاظى گوناگون از طريق راويان حديث نقل شده است. و علاّمه امينى، در كتاب مهمّ «الغدير»، جلد دوّم به تفصيل بدان پرداخته است. و امّا در پايان رسالت، در اواخر سال دهم هجرى، در آخرين حج پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، كه آن را «حجة الوداع; يعنى حج بِدْرود» ناميده اند، در راهِ بازگشت به مدينه، در محلى موسوم به غديرخم، روز هجدهم ذى حجة، در نطق تاريخى و سرنوشت ساز خود، به فرمانِ خداوند كه فرمود: ( يَـأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ و وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَـفِرِينَ ) اى پيامبر! آن چه از پروردگارت به سوى تو فرستاده شده است، برسان و اگر نكنى، پيام او را نرسانده اى; و خداوند [آيين] تو را از [گزند] مردم در پناه مى گيرد، خداوند گروه كافران را راهنمايى نمى كند» (مائده، آيه 67)، دستور داد مردم از حركت باز ايستند و كسانى كه پيش رفته اند، باز گردند... آنگاه فرمود: «اِنَّ اللهَ مَولايَ، وَاَنَا مَولَى المُؤمِنينَ، وَاَنَا اَوْلى بِهِمْ مِنْ اَنفُسِهِمْ، فَمَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَعَلِىُّ مَولاهُ; بى گمان، خداوند مولا و سرپرست من است و من مولا و سرپرست مؤمنانم و بر مؤمنان از خودشان به ايشان سزاوارترم، هر كه را من مولا و سرپرستم، پس اين على مولا و سرپرست اوست». و به گفته احمد حنبل امام حنبلى ها: پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله) ، اين سخن را چهار بار تكرار فرموده است (الغدير، ج1، ص11). افزون بر اين دو صحنه مهمّ تاريخى انكارناپذير، در مناسبت هاى گوناگون، در دوره بعثت نيز، بارهاى بار، خلافت و جانشينى امام على (عليه السلام) را اعلام فرمود. از همين رو، يعقوبى در تاريخ خود، آورده است: «وَكانَ المُهاجِرونَ وَالاَنصارُ لايَشُكُّونَ فِي عَلِيّ; مهاجران و انصار درباره امامت و جانشينى على (عليه السلام) از پيامبر (صلى الله عليه وآله) هيچ گونه ترديدى، نداشتند» (ج2، ص124).
( صفحه 68 )

و انجام بعثت، و در ميان اين دو، در موقعيت هاى بسيار مهمّ و مناسب،
مسلمانان را از آن آگاه كرده است. و نيز بر اين باور است كه انديشه
«خلافت و امامت»، از فعّال ترين حوزه حيات فكرى مسلمانان است و اين حقيقتى است كه در متون دينى ما مسلمانان (قرآن و سنّت ـ گفتار، رفتار
و تقرير معصوم ـ )، با اهميت ويژه اى، بدان پرداخته شده است. و همين گونه،
بر اين باور است كه همان ملاحظات عقلانى كه ارسال رسل و انبيا را
ايجاب كرده بود، ايجاب مى كند كه در غيبتِ آنان نيز، رهبرانِ معصومى
براى تبيين و تفسير داده هاى وحى و سرپرستى يا «ولايتِ» پيروان آنان تعيين گردد. به گفته شاعر شيعى معروف عرب، شيخ كاظم اُزرى بغدادى، در قصيده مشهور «هائيّه»:

( صفحه 69 )

اَنَبيٌّ بِلا وَصي؟ تَعالَى اللهُ عَمّا يَقولُهُ سُفَهاها.(1)

آيا پيامبر، بى وصى و جانشين مى شود؟ خدا و دين او بالاتر از اين سخنِ ناخردمندانه است.

آيا، با قطع نظر از مقام پيامبرى، پذيرفتنى است كه يك انسان عادى كه طرحى جامع ـ جهانى و جاودانى ـ را پى افكنده و كارى بزرگ را به سامان رسانيده است، بى وصيت و بى وصىّ از دنيا برود؟ آيا شخصيتى چون حضرت محمد (صلى الله عليه وآله) ، كه به تصريح قرآن كريم «خَاتَم الأنبِياء» است، درباره امرى كه در قياس با ديگر حوزه هاى اسلامى، منزلت و مكانتِ حراست و پاسدارى از كيان وحى الهى را عهده دار است،(2) بى تفاوت بوده و بى هيچ اقدامى از جانب خويش، اين مهمِّ حياتى(3) را به عهده مردمى وانِهد كه در دوره بعثت، تا روز رحلت

  • 1. الكُنى وَالالْقاب، ج2، ص23.
  • 2. امام ابو الحسن على بن موسى الرّضا (عليه السلام) در توصيف جايگاه «امام» فرمود: «اِنَّ الامامَ زِمامُ الدّينِ، وَنِظامُ المُسْلِمينِ، وَصلاحُ الدُّنيا، وَعِزُّ المُؤمنينَ. الاِمامُ اُسُّ الاِسلامِ النّامِي وَ فَرْعُهُ السّاميَ. بِالامامِ تمامُ الصَّلاةِ والزَّكاةِ والصّيامِ والْحَجِّ وَالجِهادِ، وَتَوفيرُ الْفَىْءِ والصَّدَقاتِ، واِمْضاءِ الحُدودِ والاحْكامِ، وَمَنْعُ الثّغورِ والاطرافِ; به راستى، امام زِمام (شيرازه) دين و مايه نظام مسلمين و صلاح جهان و عزّت مؤمنان است. امام پايه و ريشه اسلامِ فزاينده و شاخسار روينده و براينده آن است. به وجود امام است كه نماز و زكات و روزه و حج و جهاد درست آيد و فوايد عامّه و صدقات و اجراى حدود و احكام، عملى شود و مرزها و نواحىِ [سرزمين اسلام] پاسدارى گردد»، (تحف العقول، ص438; اصول كافى، ج1، ص200). و همين جايگاه رفيع بود كه دانشمندان و فيلسوفان و متكلّمان و متفكّران و اديبان و شاعرانِ شيعه را واداشت، تا هر يك در نظام فكرى و انديشه اى خود، مسأله امامت را به عنوانِ مهم ترين حكم دين و شريف ترين مسأله مسلمين، مطرح كنند.
  • 3. ابو الفتح محمّد بن عبد الكريم بن ابي بكر، احمد شهرستانى، در الملل و النّحل، ص24، گويد: «اَعْظَمُ خِلاف بَيْنَ الاُمَّةِ خِلافُ الاِمامَةِ; اذ ما سُلَّ سَيْفٌ فِي الاسلامِ عَلى قاعِدَة دينيَّة مِثْلَ ما سُلَّ عَلَى الامامَة في كلُّ زَمان; بزرگترين اختلاف در ميان امت، اختلاف در مسأله امامت است; زيرا شمشيرى كه براى امامت در همه زمان ها كشيده شد، براى هيچ اصل دينى از نيام برنيامده است.
( صفحه 70 )

پيامبر گرامى، بسيارى از آنان، به عمق و جوانب گوناگون آموزه هاى اسلام هنوز دست نيافته و از اسلام جز اقرار زبانى به توحيد و نبوّت و... بهره اى نداشتند;(1)به عهده كسانى وانهد كه مدّعى ايمان بودند امّا خداوند در توصيفِ شان فرمود:

قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا ْوَ لَـكِن قُولُوا ْأَسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الاِْيمَـنُ فِى قُلُوبِكُمْ).(2)

بگو: ايمان نياورده ايد بلكه بگوييد: اسلام آورده ايم; و هنوز ايمان در دل هايتان راه نيافته است.(3)

  • 1. على (عليه السلام) فرمود: وَلَيسَ كُلُّ أصْحابِ رَسُولِ الله (صلى الله عليه وآله) مَنْ كانَ يَسْأَلَهُ وَيَسْتَفْهِمُهُ حَتّى اَنْ كانُوا لَيُحِبُّونَ أنْ يَجِيءَ الاَْعْرابيُّ وَالطّارِئُ فَيَسْأَلُهُ عَلَيْهِ السَّلامُ حَتّى يَسْمَعُوا; همه ياران رسول خدا (صلى الله عليه وآله) چنان نبودند كه از او چيزى پرسند و دانستن آن را از او خواهند، تا آنجا كه دوست داشتند عربى بيابانى كه از راه رسيده، از او چيزى بپرسد و آنان بشنوند، (نهج البلاغه، خطبه 210).
  • 2. حجرات، آيه 14.
  • 3. ابن ابى الحديد، درباره مسأله خلافت و جريان سقيفه و شورا، گويد: از ابوجعفر، يحيى بن محمد علوى، نقيب بصره، هنگامى كه اين خطبه (خطبه 164) را پيش او مى خواندم، پرسيدم: منظور على (عليه السلام) از اين سخن كه فرمود: «فَاِنَّها اَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيْها نُفُوسُ قَوْم وَسَخَتْ عَنْها نُفُوسُ آخَرِينَ; خلافت چيز برگزيده اى بود كه نفس هاى گروهى بر آن بخل ورزيد و نفس هاى قوم ديگر آن را بخشيد و از آن گذشت» چيست؟ و آن قومى كه آن مرد اسدى گفته است: «چرا و چگونه قوم شما، شما را از اين مقام (امامت) بازداشتند، و حال آن كه شما بدان سزاوارتريد؟» كيستند؟ آيا منظور آن حضرت روز سقيفه است يا روز شورا! ابوجعفر كه خدايش رحمت كناد با آن كه شيعه و علوى بود مردى با انصاف و سخت خردمند بود، گفت: منظور ايشان روز سقيفه است. گفتم دل من به من اجازه نمى دهد (دل من راضى نمى شود) كه اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله) را چنين تصور كنم كه با پيامبر (صلى الله عليه وآله) مخالفت ورزيده، و نص و تصريح او را رد كنند و ناديده انگارند. نقيب گفت: من هم روا نمى دارم كه به پيامبر (صلى الله عليه وآله) نسبت دهم: امر امامت را مهمل داشته و مردم را سرگشته و بيهوده رها فرمايد و حال آن كه هيچ گاه از مدينه بيرون نرفت مگر آن كه اميرى بر آن گماشت. و اين كار در حالى صورت مى گرفت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) زنده بود و از مدينه هم چندان دور نبود. چگونه ممكن است براى پس از مرگ خود كه ديگر قادر به تدارك آن چه پيش آيد نيست، كسى را امير نكند، (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج9، ص248).
  • عبدالله عمر فرزند خليفه دوم، به پدر خود گفت: مردم مى گويند تو نمى خواهى كسى را جانشين خود قرار دهى! اگر تو ساربانى يا چوپانى مى داشتى و او نزد تو مى آمد و شتران يا گوسفندان تو را همين گونه رها مى كرد، تو مى گفتى اين چوپان مقصّر است، در حالى كه اداره و سرپرستى مردم از چراندن گوسفندان و شتران مهم تر است. اى پدر! چون به نزد خداى ـ عزّ وجلّ ـ رسى، چه پاسخ دهى، در صورتى كه كسى را براى سرپرستى بندگان او به جاى خويش تعيين نكرده باشى؟! (الغدير، ج7، صص132 و 133).
  • عايشه به عبدالله بن عمر، گفت: پسرم، سلام مرا به پدرت (عمر) برسان و بگو، امت محمد را بى سرپرست رها مكن. كسى را در ميان آنان جانشين خود ساز و مسلمانان را چون رمه بى شبان وا مگذار; چرا كه مى ترسم آشوب بر پا شود (الامامة والسياسة، ج1، ص28). معاوية بن ابى سفيان، هنگامى كه مى خواست مثل يزيدى را، در ميان مسلمانان به خلافت برساند، به همين حكم عقلى مسلّم چنگ زد و گفت: من هراسناكم از اين كه امت محمد را، پس از خود، چون رمه اى بى شبان رها كنم (همان، ج1، ص151).
  • شگفتا كه عبدالله عمر و عايشه و مهم تر از اين دو، معاوية براى امت و بى سرپرست ماندن امت ـ آن هم پس از قِوام يافتن اسلام ـ نگرانند و دل مى سوزانند، امّا خداوند و پيامبر او، به اين امر مهمّ و حياتى توجه ندارند. و در روزگارى كه هنوز اسلام، مكتبى تازه پاست، محمد (صلى الله عليه وآله) آن را همين گونه رها مى كند و مى رود...؟ «تَعالى اللهُ عَمّا يَقُولُهُ سُفهاها».