( صفحه 33 )
همين اندازه هست، كه با جانشين خود; عمر بن خطاب، در ندانستن مفهوم «الاَبّ» در وَ فَـكِهَةً وَ أَبًّا * مَّتَـعًا لَّكُمْ وَ لاَِنْعَـمِكُمْ)،(1) كه به معناىِ «علف» يا «چراگاه» است و حتّى عرب باديه نشين نيز مى فهميد، شريك بوده است. و در پاسخِ مفهوم آيه اى عاجزانه گفته است:
اگر درباره كلام خداوند چيزى بگويم كه مراد نبوده باشد، از كيفر خداوند به كجا توانم گريخت؟ يا زير سقف كدام آسمان توانم زيست، كدام زمين مرا در خود جاى خواهد داد و كجا توانم رفت؟ و آن گاه چه كنم؟(2)
آيا مى توان پذيرفت كه پيامبر حكيم و مهربانى كه خداوند در توصيف او فرموده است: عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ).(3)هر رنجى ببريد، بر او گران است، بسيار خواستارِ [ هدايتِ ] شماست، با مؤمنان، مهربانى بخشاينده است».
با توجّه به اين دانسته ها و مقدّمات بسيار روشن، مردمِ تازه مسلمان را به حال خود رها كرده و مرجعِ فكرى و دينىِ پس از خود را به آن ها، نشناسانده است؟! و اين اصلِ محورى در آموزه هاى وحى را كه عهده دارِ تفسير و تبيين شريعت و سُكّاندار كشتى اسلام است، به انتخاب مردمى بى خبر از دانش ها و ناآگاه از معارف و احكام الهى وانهاده است; اصل بنيادينى كه بر سر آن خون ها ريخته شد. ابوالفتح، محمّد بن عبدالكريم بن أبى بكر، احمد شهرستانى مى گويد:
- 1. عبس، آيات 31 ـ 32.
- 2. تفسير قرطبى، ج1، ص29; تواضع رياكارانه خليفه به منظور جبرانِ نادانى اش، داغديدگان را به خنده وا مى دارد: «يَضْحَكُ بِهِ الثَّكْلى».
- 3. توبه، آيه 128.
( صفحه 34 )
مَا سُلَّ سَيفٌ فِي الإسلامِ عَلى قَاعِدَة دينيَّة مِثْلَ مَا سُلَّ عَلَى الإمامَةِ فِي كلِّ زَمَان.(1)
شمشيرى كه براى امامت در همه زمان ها كشيده شد، براى هيچ اصل دينى از نيام برنيامد.
از اين رو شيعه اماميّه در برابر اهل سنّت، درباره جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله) به نظريّه «نصّ»(2) و گزينش خدايى، پاى بند است. و تنها عنصر تعيين كننده در امامت را، راه وحى مى داند، كه به وسيله پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مواضع مختلف، از آغاز بعثت تا پايان آن، اعلام شده است. و اين نكته مهمّى است كه اميرمؤمنان على (عليه السلام) و پيشوايان پس از ايشان نيز، بدان تصريح كرده اند:
وَلَهُم خَصَائِصُ حَقِّ الوِلايَةِ وِفِيهِمُ الوَصيَّةُ وَالوِراثَةُ.(3)
ويژگى هاى حق ولايت، از آنِ آل محمّد است و وصايت و وراثت تنها در اين خانواده فراهم آمده است.
«وصيّت» در سخن امام (عليه السلام) همان زبان وحى است كه خاندان محمّد (صلى الله عليه وآله) (اهل بيت (عليهم السلام) ) را به امامت مشخّص كرده است.
ساليان درازى بود كه قريش سلطه بى چون و چراى خود را بر تمام ساكنانِ حجاز، خصوصاً بدويانِ اطراف مكّه اِعمال مى كرد. غالب اين بدويان، گرچه از متّحدين قريش بودند، و امّا طبعاً در درون، خواستارِ فراهم شدنِ شرايطى بودند
- 1. المِللُ والنِّحَل، ص24.
- 2. شيخ الرئيس، ابوعلى سينا گويد: گزينشِ «خليفه» از راه «نصّ» به صلاح تر است از انتخاب، به هر شكل آن; چرا كه به پراكندگى و از هم پاشيدنِ جامعه و سركشى امّت و درگيرىِ مردم با يكديگر نمى انجامد: «وَالاِستِخْلافُ بِالنَّصِّ أصوَبُ; فَاِنَّ ذَلِكَ لايُؤدِّي اِلَى التَّشَعُّبِ وَالتَّشَاغُبِ وَالاِخْتِلافِ»، (الهيّات شفا، ص452).
- 3. نهج البلاغه، خطبه 2.
( صفحه 35 )
كه آن سلطه را بشكنند و خود به اقتدار برسند. با ورود رسول خدا به ميان بنى عامر، مردى به نام «بَيْحَرَة ابن فراس» كه از قدرت قريش خشمگين بود و آرزوى سلطه بر مكّيان را بيش از ديگران در درون داشت، فرصت را مغتنم شمرد و نزد پيامبر آمد و گفت كه بنى عامر حاضر است وى را با قبول شرطِ واگذارى جانشينى خويش به ايشان، يارى كند. اين پيشنهاد، حتّى اگر به مسلمان شدنِ واقعى بنى عامر و فراهم شدنِ زمينه حضور مستمر پيامبر (صلى الله عليه وآله) در ميان بدويان و تأثيرگذارى بر ايشان منجر نمى شد، از منظر سياست پيشگان خود، راه فرار موقتى بود از زير فشار قريش و ايجاد پايگاهى جديد در برابر آنها، اگر چه ايده آل نبود، امّا در آن شرائطِ فشارِ مكّيان و درست در زمان غربتِ اسلام، نمى بايست به صراحت و سرعت به آن بى توجّهى مى شد و امّا تمام سيره نويسانى كه پيشنهاد «بَيحَره» را نقل كرده اند، مى نويسند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) در پاسخ وى فرمود:
الأمرُ اِلَى اللهِ يَضَعُهُ حَيثُ يَشاءُ.(1)
اختيار اين امر با خداست و او آن را در هر جا كه خود خواهد، قرار خواهد داد.
اين سخن كوتاه: كه رسول خدا با طرح آن، هم حمايت نظامى بنى عامر را از دست داد و هم امكان رفت و آمد آسوده در ميان واحه ها (روستاها) ى بدوى را، با توجه به اعتقاد به راستگويى و صداقت رسول خدا و عدم انتساب كار نادرست به خداوند، در متن و بطن خود، حاوى باورهاى زير است، كه لازم است در آن ها تأمّل شود:
1 ـ پيامبر به ضرورت تعيين جانشين براى خود وقوف داشته و مى دانسته است كه مسلمانان پس از او جانشين و پيشوايى لازم دارند. در سال 37 هجرى
- 1. تاريخ طبرى، ج1، ص556; الغدير، ج7، ص134; به نقل از سيره ابن هشام، ج2، ص66.
( صفحه 36 )
در صفّين، شخصى از طايفه بنى اسد، از امام على بن ابى طالب (عليه السلام) پرسيد: چگونه شما را از مقام امامت كه سزاوارتر از همه بوديد، كنار زدند؟ فرمود:
يَا أخَا بَني أسَد! اِنّكَ لَقَلِقُ الوَضْينِ، تُرْسِلُ فِي غَيْرِ سَدَد! وَلَكَ بَعْدُ ذِمَامَةُ الصِّهْرِ وَحَقُّ المَسْأَلَةِ، وَقَدِ اسْتَعْلَمْتَ فَاعلَم: اَمَّا الاِستِبْدَادُ عَلَينَا بِهَذَا المَقَامِ وَنَحْنُ الاَعْلَونَ نَسَباً، وَالاَشَدُّونَ بِرَسوُلِ اللهِ ـ صَلَّى اللهُ عَلَيهِ وَآلِهِ ـ نَوْطَاً; فَاِنَّهَا كَانَتْ اَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيهَا نُفوُسُ قَوْم، وسَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِينَ، وَالحَكَمُ اللهُ وَالمَعوَدُ اِلَيْهِ القِيَامَةِ:
«وَدَعْ عَنْكَ نَهْباً صِيحَ فِي حَجَراتِهِ *** وَلَكن حَدِثاً مَا حَديثُ الرَّواحِلِ»
وَهَلُمَّ الْخَطْبَ فِي ابْنِ اَبي سُفْيَانَ! فَلَقَدْ اَضْحَكَنِي الدَّهْرُ بَعْدَ اِبْكَائِهِ.(1)
اى برادر بنى اسدى! تو مردى پريشان و مضطربى كه نابجا پرسش مى كنى، ليكن تو را حق خويشاوندى است،(2) و حقّى كه در پرسيدن دارى و بى گمان طالب دانستنى. پس بدان كه آن ستم و خودكامگى كه نسبت به خلافت بر ما تحميل شد، در حالى كه ما را نَسَبِ برتر و پيوندِ خويشاوندى با رسول خدا (صلى الله عليه وآله) استوارتر بود، جز خودخواهى و انحصارطلبى چيز ديگرى نبود كه: گروهى بخيلانه به كرسى خلافت چسبيدند، و گروهى سخاوتمندانه از آن دست كشيدند، داور خداست، و بازگشت همه ما به روز قيامت است. در اين جا، امام شعر إمروالقيس را خواندند:
- 1. نهج البلاغه، خطبه 162.
- 2. زينب، دختر «جَحش» يكى از همسران پيامبر (صلى الله عليه وآله) از قبيله بنى اسد بود.
( صفحه 37 )
«وَدَعْ عَنْكَ نَهبَاً صِيحَ فِي حَجَراتِهِ *** وَلَكِنْ حَدِيثَاً مَا حَدِيثُ الرَّوَاحِلِ»
واگذار داستان تاراج آن غارتگران را، و به ياد آور داستان شگفت دزديدن اسبِ سوارى را». ـ اين سخن بگذار و از غارتى كه بانگِ آن در گوشه و كنار برخاست گفتگو به ميان آر. ـ بيا و داستان پسر ابوسفيان را به ياد آور، كه روزگار مرا به خنده آورد از آن پس كه مرا گرياند.
ابن ابى الحديد گويد:
گويا منظور اميرمؤمنان على (عليه السلام) از استشهاد به اين بيت اين بوده است، كه داستان نخست; يعنى «سقيفه و شورا» را رها كن و اكنون، داستان «معاويه» فرزند ابوسفيان را بنگر، كه مدّعى خلافت است. و سپس مى گويد: از ابوجعفر يحيى بن محمّد علوى نقيب بصره ـ معروف به ابن ابى زيد، متوفّاى 613 هجرى ـ هنگامى كه اين خطبه را پيش او مى خواندم، پرسيدم: منظور على (عليه السلام) از اين سخن كه مى گويد: «فَإنَّهَا كَانَتْ اَثَرَةً شَحَّتْ عَلَيهَا نُفُوسُ قَوْم، وَسَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرينَ; خلافت چيز برگزيده اى بود كه گروهى بخيلانه بر كرسى خلافت چسبيدند و گروهى سخاوتمندانه از آن دست كشيدند»، چيست؟ و آن گروهى كه آن مرد اسدى گفته است كه: «شما را از خلافت كنار زدند و حال آن كه شما به آن سزاوارتريد» كيستند؟ آيا منظور روز سقيفه است يا روز شورا؟! ابوجعفر ـ كه خدايش رحمت كناد! ـ با آن كه شيعه و علوى بود، مردى با انصاف و سخت خردمند بود، او گفت: مقصود روز سقيفه است. گفتم: دل