(الصفحة470)
1 ـ به لحاظ حال تلبّس بگوييم: «زيد كان ضارباً في حال التلبّس».
2 ـ به لحاظ حال انقضاء بگوييم: «زيد اليوم ضارب».
اطلاق دوّم، از موارد انقضى عنه المبدأ است زيرا اصل ارتباط با مبدأ، ديروز تحقّق پيدا كرده است و امروز هيچ گونه ارتباطى با مبدأ پيدا نكرده است.
ولى اگر عنوانى اشتقاقى مثل همين السارق را به صورت
قضيّه حقيقيّه(1) بيان كرديم، چگونه مى توانيم منقضى عنه المبدأ را تصوّر كنيم؟ معناى قضيّه حقيقيّه اين مى شود كه «كلّ ما وجد في الخارج و كان كذا يترتّب عليه كذا». و در آن عنوان، منقضى عنه المبدأ تصوّر نمى شود. بنابراين معناى آيه شريفه
{السارق و السارقة فاقطعوا أيديهما} اين مى شود: «كلّ انسان وجد في الخارج و كان سارقاً يجب على الحاكم قطع أيديه» و اين معنا ديگر دو حال ـ تلبّس و انقضاء ـ ندارد. ما نيامديم روى شخص زيد تكيه كنيم تا بتوانيم براى او دو حالت تلبّس و انقضاء را تصوّر كنيم. در قضيّه خارجيّه، اين معنا درست است. وجود دو حالت ـ تلبّس و انقضاء ـ در يك شخص يا چند شخص به حسب خارج قابل تصوّر است، ولى وقتى حكم روى عنوان كلّى رفت و افرادش هم اختصاص به افراد محقّق الوجود نداشت بلكه هرچيزى كه در خارج وجود پيدا كرد و اين عنوان بر او صادق بود، مشمول اين موضوع است، ديگر در اين عنوان ما نمى توانيم منقضى عنه المبدأ را تصوّر كنيم.
در اين جا شخص خاصّى مطرح نيست كه در آن، حالت تلبّس و انقضاء تصوّر شود. پس معناى آيه شريفه
{السارق و السارقة فاقطعوا أيديهما} اين است: «كلّ انسان وجد في الخارج و قد تلبّس بالسرقة يجب قطع أيديه»، چگونه مى شود در «و قد تلبّس بالسرقة» دو حالت فرض كنيم: يكى حالت تلبّس و ديگرى حالت انقضاء تلبّس، و آن وقت ببينيم آيا عنوان «السارق» بر آن صدق مى كند يا نه؟ لذا همان طور كه ايشان
- 1 ـ قضيّه حقيقيّه قضيّه اى است كه حكم موجود در آن، هم افراد محقّق الوجود را و هم افراد مقدّرالوجود را شامل مى شود.
(الصفحة471)
(آيت الله خويى«دام ظلّه») مى فرمايد ـ و مطلب خوبى هم هست ـ ما در قضاياى حقيقيّه نمى توانيم عنوان منقضى عنه المبدأ درست كنيم و در عنوان موضوع در قضاياى حقيقيّه نمى توانيم دو حالت تصوّر كنيم. در قضاياى خارجيّه است كه به حسب خارج مى توان دو حالت ـ تلبّس و انقضاء ـ براى آنها تصوّر كرد و در آنها مى توان دو جور اطلاق كرد، هم مى توان گفت: «زيد كان ضارباً» و هم مى توان گفت: «زيد اليوم ضارب».
درنتيجه، قائلين به وضع براى اعمّ نمى توانند به اين قبيل آيات تمسك كنند.(1)
دليل چهارم: آيه شريفه {لا يَنالُ عَهْدِي الظالمينَ}
يكى از آيات قرآن كه در ارتباط با منصب شامخ امامت وارد شده آيه شريفه
{وإذ ابتلى ابراهيمَ ربّه بكلمات فأتَمَّهُنَّ قال إنّى جاعلك للناس إماماً قال و من ذرّيتي قال لا ينال عهدي الظالمين}(2) مى باشد. در اين آيه شريفه خداوند متعال به حضرت ابراهيم (عليه السلام) مى فرمايد: من مى خواهم تو را امام و پيشواى مردم قرار مى دهم.
حضرت ابراهيم (عليه السلام) عرض مى كند: آيا ذريّه من هم نصيبى از امامت دارند؟ خداوند متعال مى فرمايد: اين عهد من ـ كه همان امامت است ـ به ظالمين نمى رسد.
در بعضى از روايات وارد شده كه ائمّه معصومين (عليهم السلام) به اين آيه شريفه استدلال كرده اند كه خلفاى ثلاثه چون سابقه بت پرستى داشته اند شايستگى امامت و پيشوايى مردم را ندارند، زيرا بت پرستى از بزرگترين ظلم هاست
{إنّ الشرك لظلمٌ عظيمٌ}(3) و كسى كه سابقه بت پرستى دارد، درحقيقت سابقه ظلم دارد و نمى تواند منصب شامخ امامت به او واگذار شود.(4)
- 1 ـ محاضرات في اُصول الفقه، ج1، ص256 ـ 258
- 2 ـ البقرة: 124
- 3 ـ لقمان: 13
- 4 ـ تفسير نور الثقلين، ج1، ص120، الاُصول من الكافي، ج1، كتاب الحجة، باب طبقات الأنبياء و الرسل و الأئمة.
(الصفحة472)
قائلين به وضع مشتق براى اعم مى گويند:
به حسب ظاهر خلفاى ثلاثه در زمان تصدّى خلافت، بت پرست نبوده اند، بلكه اين ها در زمان جاهليت و قبل از اسلام بت پرست بوده اند. بنابراين ظلمى كه مربوط به بت پرستى است در ارتباط با قبل از اسلام و قبل از تصدّى زمام امور مسلمين است. پس چرا ائمّه (عليهم السلام) به اين آيه تمسك كرده اند؟ معلوم مى شود كه عنوان ظالم ـ كه عنوانى اشتقاقى است ـ در منقضى عنه المبدأ هم به نحو حقيقت صادق است. بنابراين خلفاى ثلاثه در همان زمان تصدّى خلافت هم حقيقتاً ظالم بوده اند اگر چه ظلمِ مربوط به بت پرستى از آنها منقضى شده ولى همان ظلم سبب مى شود كه در زمان تصدّى خلافت، عنوان ظالم بر آنها حقيقتاً اطلاق شود. و اگر عنوان ظالم حقيقتاً بر اين ها اطلاق نمى شود پس چرا ائمّه (عليهم السلام) به اين آيه شريفه براى ابطال امامت اين ها استدلال كرده اند؟
پس استدلال متوقّف بر اين است كه اين ها در زمان تصدّى خلافت هم حقيقتاً ظالم باشند و اين معنا مبتنى بر اين است كه مشتق، حقيقت در اعم باشد چون اين ها در زمان خلافت، بت پرستى نداشته اند و بت پرستى آنها مربوط به زمان جاهليت بوده است.
اين دليل را مرحوم آخوند نيز به عنوان يكى از ادلّه قائلين به اعم ذكر كرده است.(1)
پاسخ دليل چهارم:
مرحوم آخوند و ديگران در پاسخ استدلال فوق فرموده اند:
عناوينى كه در موضوعات احكام و حتّى آثار ـ از قبيل
{لا ينال عهدي الظالمين} ـ قرار مى گيرد بر سه قسم است:
- 1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص74
(الصفحة473)
قسم اوّل: عنوانى است كه نفس عنوان هيچ گونه دخالتى ندارد، بلكه اين عنوان، مشير است و واقعى كه دخالت دارد عبارت از خصوصيتى است كه در مشاراليه وجود دارد، مثلا اگر شخصى مشغول نماز خواندن است و او پسر زيد است، شما به رفيقت مى گويى: برو پشت سر پسر زيد نماز بخوان. در اين جا پسر زيد بودن هيچ مدخليتى در جواز اقتداء ندارد. آنچه در جواز اقتداء دخالت دارد مسأله عدالت است و پسر زيد بودن، عنوان مُشير است به همان عدالتى كه دخالت در جواز اقتداء دارد.
قسم دوّم: عنوانى كه نفس عنوان دخالت دارد و اين خود بر دو قسم است:
الف: دخالت عنوان به اين كيفيّت است كه نفس تحقّق مبدأ، علّيّت براى حدوث و بقاء حكم دارد. به عبارت ديگر: نفس تحقّق عنوان و ارتباط بين ذات و مبدأ، كفايت مى كند كه حكم به دنبال آن بيايد اگر چه بعداً هم اين ارتباط زايل شود و اين تلبّس از بين برود.
ب: دخالت عنوان به اين كيفيت است كه حكم، داير مدار عنوان است، تا عنوان هست، حكم هم هست و وقتى عنوان رفت حكم هم از بين مى رود. يعنى تلبّس به مبدأ حدوثاً و بقاءًا در حدوث و بقاى حكم دخالت دارد.
ترديدى نيست كه عنوان ظالم در آيه شريفه، عنوان مشير نيست بلكه اين عنوان، در مسأله نقش دارد. بحث در اين است كه نحوه نقش و ارتباط آن چگونه است؟ آيا نفس حدوث ظلم و تحقّق مبدأ ظلم، موجب محروميّت از ولايت و امامت الهى است، اگر چه انسانى يك لحظه متلبّس به ظلم شود و بعد هم تلبّس از بين برود؟ يا اين كه
{لا ينال عهدي الظالمين} معنايش اين است كه ظالم، مادامى كه ظالم است نمى تواند امام گردد ولى اگر پنجاه سال هم ظلم كرده باشد و بعداً تلبّس به ظلم كنار برود مى تواند اين منصب را متصّدى شود؟
نحوه دخالت عنوان ظالم در آيه شريفه به صورت اوّل است خصوصاً به قرينه صدر آيه شريفه كه مقام امامت را به حدّى بالا مى برد كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) پس از مقام نبوّت، وقتى مى خواست به مقام امامت برسد بايد از آزمايشات سختى بيرون آيد.
(الصفحة474)
{وَإذ ابْتَلى إبراهيم رَبّه بِكلِمات فَأتَمَّهُنَّ قالَ إنّى جاعِلك للنّاسِ إماماً} يعنى اگر ابراهيم (عليه السلام) كلمات خداوند را اتمام نمى كرد و از آن آزمايشات سخت بيرون نمى آمد، چنين منصبى به او داده نمى شد. آزمايشات حضرت ابراهيم (عليه السلام) به قدرى سخت بوده كه تاريخ قبل و بعد مثل آن را نشان نداد كه كسى مأموريت ذبح فرزندش را پيدا كند بدون اين كه مسأله شوخى و رؤياى معمولى باشد. حضرت ابراهيم (عليه السلام) با اين آزمايشهاى سخت به مقام امامت رسيد. معلوم مى شود كه مقام امامت مقام بسيار مهمى است كه به هركسى داده نمى شود. اين مقام، متناسب با دامنى پاك است كه در سراسر عمر حتّى يك لحظه هم با ظلم و بت پرستى ارتباط پيدا نكرده باشد و الاّ بت پرستى كجا و مقام امامت الهى كه به مراتب از مقام نبوّت بالاتر است كجا؟
پس اين آيه به مناسبت اهميّت مقام امامت مى خواهد بگويد: «عهد امامت من به كسى كه تلبّس به ظلم پيدا كرده ـ حتى اگر اين تلبّس براى يك لحظه هم باشد ـ نمى رسد». وقتى معناى آيه چنين است، اين چه ارتباطى دارد با اين كه ظالم، حقيقت در اعم باشد؟ چه حقيقت در اعم باشد يا نباشد، خلفاى ثلاثه به لحاظ بت پرستى، حقيقتاً ظالم بوده اند، اگر چه در حال تصدّى خلافت، به حسب ظاهر، عنوان ظلم و بت پرستى نداشته اند ولى همان ظلم به لحاظ حال بت پرستى سبب مى شود كه آيه در مقابل آنها بايستد و آنها را از مقام شامخ امامت و خلافت الهى دور كند.
بنابراين استدلال ائمّه (عليهم السلام) به آيه شريفه مبتنى بر اين نيست كه مشتق، حقيقت در اعم باشد.
نتيجه بحث در ارتباط با اقوال پيرامون مشتق
از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه مشتق، حقيقت درخصوص متلبّس به مبدأ است و قائلين به اعم، نه ثبوتاً مى توانند براى مدّعاى خود حرفى داشته باشند و نه اثباتاً مى توانند دليلى اقامه كنند.