(الصفحة486)
قرار مى گيرد ـ يك چيز نيست بلكه درحقيقت دو چيز است. «الإنسان ضاحك» به معناى «الإنسان شيء له الضحك» است بنابراين عنوان «شيء» در معناى ضاحك دخالت دارد. در مورد ناطق هم همين طور است. پس اين جا هم ترتيب امور معلومه تحقّق دارد.(1)
كلام محقّق شريف (رحمه الله) در حاشيه شرح مطالع
محقّق شريف (رحمه الله) خطاب به شارح مطالع مى فرمايد: اين حرف كه «هريك از ناطق و ضاحك ، دو شىء مى باشند» باطل است، زيرا شما كه پاى «شىء» را در معناى ناطق و ضاحك به ميان مى آوريد آيا مقصود شما از «شىء» چيست؟ آيا مراد شما مفهوم شىء است يا مصاديق آن؟ مفهوم شىء، يك مفهوم كلّى است. آيا شما مى گوييد: مفهوم شىء، جزئيّت دارد براى معناى مشتق؟ يا اين كه مى گوييد: مصاديق شىء، جزئيّت دارند براى معناى مشتق؟ انسان در «الإنسان ضاحك»، مصداق شىء است. حيوان، مصداق شىء است. زيد و عَمر و بكر از مصاديق شىء هستند.
مى فرمايد هر كدام را كه قائل شويد داراى تالى فاسدى است كه شما نمى توانيد به آن ملتزم شويد:
اگر قائل به جزئيّت مفهوم شىء براى مشتق بشويد و بگوييد: معناى «الإنسان ناطق» عبارت از «الإنسان شيء له النطق» است، ما مى گوييم: آنچه از خارج براى ما معلوم است اين است كه «ناطق» به عنوان فصل براى «انسان» است و فصل هرچيز، مقوّم ماهيّت آن چيز مى باشد. «انسان» يك معناى جوهرى است و «ناطق» به عنوان فصل آن مى باشد و به عبارت ديگر: «ناطق» در اين جا به عنوان مقوّم ذات و مقوّم جوهر قرار گرفته است. حال جاى اين سؤال است كه اگر قرار باشد «شىء» در معناى «ناطق» دخالت داشته باشد آيا اين «شىء» جوهر است يا به صورت عرض عام است
(الصفحة487)
كه بر تمام چيزها حمل مى شود؟
عنوان «شىء» بر واجب، ممكن وحتّى بر ممتنع حمل مى شود. شما وقتى «شريك الباري» را موضوع قرار مى دهيد، «شىء» را بر آن اطلاق مى كنيد. وقتى ما ديديم چيزى هم بر واجب و هم بر ممكن و هم بر ممتنع صادق است مى فهميم اين چيز عنوان ذاتى و عنوان جوهرى ندارد. و از طرفى ما مى بينيم با وجود اين كه مقولات، امور متباين هستند و امكان اجتماع بين آنها تحقّق ندارد، عنوان «شىء» بر تمامى مقولات صدق مى كند. درنتيجه عنوان شيئيّت، به ذات و ذاتيّات ارتباطى ندارد بلكه به عنوان يكوصف عام و عرض عام مطرح است كه بر تمام مقولات و بر واجب و ممكن و ممتنع صادق است. پس «شىء» به عنوان يك عرض عام مطرح است و اگر شما بخواهيد «شىء» را در معناى «ناطق» بياوريد بايد ملتزم شويد كه عرض عام داخل در جزء مقوّم ـ يعنى فصل ـ مى باشد. در حالى كه حساب ذاتيّات با حساب عرض عام و عرض خاص جداست. حتّى عرض خاص هم خارج از ماهيّت است چه رسد به عرض عام. و شما اگر عنوان «شىء» را در معناى «ناطق» بياوريد لازم مى آيد كه عرض عام داخل در فصل شده باشد، يعنى چيزى كه خارج از ذات و خارج از قوام ذات است و به عنوان عرض مطرح است، جزء فصل و جزء مقوّم ذات شود. و چنين چيزى محال است.
امّا اگر قائل به جزئيّت مصاديق «شىء» در معناى مشتق شويد، اشكالى در مورد «ضاحك» پيدا مى شود.(1) زيرا شمابايد ملتزم شويد كه مصداق «شىء» به عنوان جزء براى معناى «ضاحك» است. و مصداق «شىء» عبارت از خود «انسان» است. چيز ديگرى نمى تواند مصداق «شىء» باشد و در معناى «ضاحك» جزئيّت داشته باشد. در اين صورت، معناى «الإنسان ضاحك» مى شود: «الإنسان إنسان له الضحك». محقّق شريف (رحمه الله) مى فرمايد: اگر قبل از اين كه اين حرفها پيش بيايد از شما در رابطه با جهت
- 1 ـ توضيح: اشكال قبلى، در مورد «ضاحك» وارد نيست، زيرا برفرض كه عرض عام داخل در عرض خاص باشد، مشكلى پيش نمى آيد، آنچه محال بود، دخول عرض عام در فصل بود.
(الصفحة488)
منطقى قضيّه «الإنسان ضاحك» سؤال مى كردند، چه جوابى مى داديد؟ آيا قضيّه ضروريّه است يا قضيّه ممكنه يا فعليّه؟ ترديدى نيست كه اين قضيّه، ممكنه است، «الإنسان ضاحك» يعنى «يمكن أن يكون الإنسان ضاحكاً». قضيّه ممكنه اى است كه امكان آن فقط در ارتباط با انسان است. جمادات نمى توانند ضاحك باشند.
محقّق شريف (رحمه الله) مى فرمايد: اشكال حرف شما اين است كه اگر شما مصداق «شىء» ـ كه عبارت از انسان است ـ را در معناى «ضاحك» بياوريد و قضيّه «الإنسان ضاحك» را به «الإنسان إنسان له الضحك» معنا كنيد، جهت قضيّه، انقلاب پيدا مى كند و قضيّه «الإنسان ضاحك» به صورت قضيّه ضروريّه درمى آيد. و چنين انقلابى مستحيل است.
درنتيجه ما بايد بگوييم: معناى مشتق، هم از مفهوم «شىء» و هم از مصداق «شىء» فاصله دارد.
پس درحقيقت، مرحوم محقّق شريف با اين برهان مى خواهد بساطت مفهوم مشتق را اثبات كند، در مقابل شارح مطالع كه قائل به تركيب در معناى مشتق بود.(1)
بررسى كلام محقّق شريف (رحمه الله) و شارح مطالع
قبل از بررسى كلام ايشان بايد ببينيم آيا اينان بساطت و تركيب را چگونه معنا كرده اند؟
آيا معناى بساطت ـ كه محقّق شريف (رحمه الله) قائل است ـ به همان چيزى برمى گردد كه حتّى هنگام تحليل هم تركّبى در آن وجود ندارد؟ يعنى همان چيزى كه گفته مى شد كه بين مبدأ و مشتق هيچ مغايرتى تحقّق ندارد و مغايرت آن دو به «لا بشرط» بودن و «بشرط لا» بودن است؟
شارح مطالع مى گفت: با نظر سطحى، ناطق و ضاحك، يك چيزند ولى با دقّت
(الصفحة489)
درمى يابيم كه معناى ناطق عبارت از «شيء له النطق» و معناى ضاحك عبارت از «شىء له الضحك» است. آيا شارح مطالع مى خواهد همان تحليل عقلى ـ كه مرحوم آخوند در معناى مشتق ذكر كرد و اسم آن را بساطت گذاشت ـ را ذكر كند و اسم آن را تركيب بگذارد،(1) يا اين كه اين ها دو حرفند؟
در كلام شارح مطالع، مسأله تحليل مطرح نشده است. ايشان مى گويد: همين نظر بدوى را اگر از سطحى بودن بيرون بياوريد و با دقّت بررسى كنيد مسأله تركيب دركار است. پس ايشان نمى خواهد بگويد: ناطق، هنگام تحليل عقلى، منحل به دو شىء مى شود. نظر دقّى غير از تحليل است. نظر دقّى معنايش اين است كه در ارتباط با همان ادراك خودتان اگر خوب نگاه كنيد و نظر بدوى و سطحى را كنار بگذاريد، ملاحظه مى كنيد ناطق دو چيز است، نه دو چيز تحليلى بلكه دو چيز واقعى.
بنابراين بين كلام مرحوم آخوند و كلام شارح مطالع فرق وجود دارد. تركيبى كه شارح مطالع قائل است غير از بساطتى است كه مرحوم آخوند معتقد است. مرحوم آخوند مى گويد: معناى بساطت اين است كه هرچه شما به ذهن خود فشار بياوريد. از شنيدن مشتق، يك معنا به ذهن شما مى آيد، ولى همين معنا را اگر در بوته تحليل عقلى قرار دهيد، انحلال به دو شىء پيدا مى كند. مخصوصاً با توجّه به تشبيهى كه مرحوم آخوند مطرح كرد ـ اگر چه ما در تشبيه ايشان مناقشه داشتيم ـ . مرحوم آخوند فرمود: با شنيدن كلمه «حجر» بيش از يك معنا به ذهن نمى آيد ولى همين معنا با تحليل عقلى به «شيء له الحجريّة» انحلال پيدا مى كند.
بيان مطلب با عبارت ديگر:
آيا مسأله تحليل عقلى كه در كلام محقّق خراسانى (رحمه الله) مطرح شد همان دقّتى
- 1 ـ يادآورى: مرحوم آخوند مى فرمود: مقصود از بساطت، بساطت در مقام تصوّر است و اين با تركيب عند التحليل منافاتى ندارد. در حالى كه شارح مطالع مى گويد: شما با نظر بدوى از ناطق و ضاحك يك چيز را استفاده مى كنيد ولى با نظر دقّى، ناطق به معناى «شيء له النطق» و ضاحك به معناى «شيء له الضحك» است.
(الصفحة490)
است كه در كلام شارح مطالع ذكر شده است؟
به نظر ما اين گونه نيست، اين دو با يكديگر فرق دارند. تركيبى كه شارح مطالع ذكر مى كند شبيه تركيب غلام زيد است با اين تفاوت كه غلام زيد در بادى نظر هم دو چيز است ولى ناطق در بادى نظر يك چيز است. امّا اگر بادى نظر كنار برود و مسأله دقّت جاى آن را بگيرد ناطق نيز مانند غلام زيد دو شىء خواهد بود. ولى به نظر مرحوم آخوند معناى ناطق در هيچ مرحله اى ـ مربوط به مقام تصور و ذات معنا ـ دو چيز نيست مگر در مرحله تحليل كه در آنجا به دو چيز انحلال پيدا مى كند. ولى مرحله تحليل، غير از مرحله دقّت نظر است. دقّت نظر در مقابل نظر سطحى مطرح است.
پس درحقيقت، تركيبى كه شارح مطالع مطرح مى كند تركيب تحليلى نيست. اين تركيب، مربوط به مرحله دقّت است و قبل از مرحله تحليل است.
علاوه بر اين، محقّق شريف (رحمه الله) كه در مقام جواب شارح مطالع برآمده و در مقابل تركيب مى خواهد مسأله بساطت را اثبات كند، همان بساطتى را درنظر دارد كه ما گفتيم، زيرا اگر ناطق درنظر دقّى داراى تركيب نباشد ـ هر چند در موقع تحليل داراى تركيب باشد ـ كجا لازم مى آيد عرض عام داخل در فصل شده باشد؟ كجا لازم مى آيد قضيّه ممكنه انقلاب به ضروريه پيدا كند؟ پس نفس استدلال محقّق شريف (رحمه الله) در مقابل شارح مطالع، دليل بر اين است كه شارح مطالع، تركيب را به همان نحوى كه ما مطرح كرديم ديده است و استدلال محقّق شريف (رحمه الله) هم در مقابل او در ارتباط با نفى همان تركيب است.
اشكالى بر آيت الله خويى«دام ظلّه»:
از آنچه گفته شد معلوم گرديد كه آنچه آيت الله خويى«دام ظلّه» فرمود كه «از حرف محقق شريف و بيان شارح مطالع استفاده مى شود كه بساطت و تركيبى كه ايشان ذكر كرده اند غير از بساطت و تركيبى است كه مرحوم آخوند ذكر كرده است» كلام درستى نيست بلكه بساطت و تركيبى كه محقق شريف (رحمه الله) و شارح مطالع ذكر كرده اند عين همان چيزى است كه مرحوم آخوند بيان كرده است.