(الصفحة492)
اشكال اوّل: محقّق شريف (رحمه الله) در فرض اوّل كلام خود فرمود: «اگر مفهوم «شىء» در معناى مشتق، جزئيّت داشته باشد لازم مى آيد كه عرض عام داخل در فصل باشد با اين كه فصل، از ذاتيّات اشياء، و عرض، خارج از ذاتيّات اشياء است و رتبه ذات، مقدّم بر رتبه عرض است. بايد ابتدا ذات حاصل شود و پس از آن عرض در كار بيايد. همان طور كه در سواد و جسم، رتبه معروض را مقدّم بر رتبه عرض مى دانيد در مسأله جنس و فصل، نسبت به عرض خاص و عرض عام هم رتبه جنس و فصل، تقدّم بر رتبه عرض دارد، زيرا عرض، وقتى عارض ذات مى شود كه ذات، تماميّت و تحقّق پيدا كرده باشد».
بعضى به محقّق شريف (رحمه الله) اشكال كرده و گفته اند: «شىء، عرض عام نيست».
ما در ضمن بيان كلام محقّق شريف (رحمه الله) گفتيم: «شىء» به عنوان يك عرض عام مطرح است. بهترين شاهد بر اين مطلب اين است كه تمام مقولات نه گانه ـ با اين كه تباين ذاتى دارند ـ ولى به تمام آنها عنوان «شىء» اطلاق مى شود. بعضى گفته اند: «شىء» جنس است. مى گوييم: اگر چنين باشد بايد گفته شود: بين مقولات نه گانه، تباين وجود ندارد و در يك جنس بالا و جنس الأجناس ـ به نام شيئيّت ـ مشتركند، در حالى كه ترديدى در متباين بودن مقولات وجود ندارد. و در ذاتيّات، در هيچ مرحله اى بين آنها قدرمشترك وجود ندارد. پس همين كه ما مى بينيم همه مقولات در مفهوم «شىء» مشتركند درمى يابيم كه «شىء» به عنوان ذات و ذاتى مطرح نيست بلكه به عنوان يك عرض مطرح است كه آنقدر دامنه اش وسيع است كه هم بر واجب الوجود و هم بر ممكن الوجود و هم بر ممتنع الوجود اطلاق مى شود. قضيّه «شريك الباري شيء» قضيّه كاذبى نيست زيرا معناى «شىء» موجود بودن نيست . و اگر كسى بگويد: معناى شىء، همان وجود است، باز هم مسأله تمام است، زيرا وجود، جزء ماهيّت انسان نيست. وجود، نه جنس انسان است و نه فصل او.
جواب صحيحى كه از كلام محقّق شريف داده شده و به عنوان اشكال برايشان مطرح است همان جوابى است كه مرحوم آخوند در كفايه ذكر كرده است و مرحوم
(الصفحة493)
حاجى سبزوارى نيز در حاشيه منظومه همين حرف را مطرح كرده است(1) و شايد مرحوم آخوند از آنجا گرفته باشد. آن حرف اين است كه ما اصلا قبول نداريم كه «ناطق» به عنوان فصل مطرح باشد بلكه ناطق يك عرض خاصى است كه به عنوان ضرورت، جانشين فصل شده است. دليل بر اين كه «ناطق» فصل نيست اين است كه:
اوّلا: فصول اشياء و آنچه در ارتباط با حقيقت اشياء است براى غير خداوند معلوم نيست و تنها اوست كه به حقايق اشياء و كنه اشياء آگاهى دارد.
ثانياً: اگر بخواهيم ناطق را فصل انسان قرار دهيم، در معناى ناطق دو احتمال وجود دارد:
يكى اين كه مقصود از نطق، همين نطق ظاهرى و تكلّم باشد.
ديگر اين كه مقصود از نطق، همان علم و ادراك كلّيات باشد زيرا تنها انسان است كه مى تواند مدرك كلّيات باشد و درك كلّيات، در موجودات ديگر وجود ندارد.
گفته اند: اگر نطق را به معناى نطق ظاهرى بگيريم، نطق ظاهرى از مقوله جوهر نيست، بلكه از مقوله كيف است، آن هم كيف مسموع كه با سمع ارتباط دارد و قابل شنيدن است.
و اگر نطق را به معناى علم و ادراك كلّيات بگيريم، در علم اختلاف شده است، بعضى آن را از مقوله كيف مى دانند و از آن به كيف نفسانى تعبير مى كنند. بعضى علم را ـ به لحاظ اين كه احتياج به معلوم دارد و اضافه به معلوم دارد ـ از مقوله اضافه مى دانند و بعضى هم علم را از مقوله انفعال مى دانند زيرا علم عبارت از نقشى است كه از واقعيّت در ذهن انسان ترسيم مى شود. گويا اين، حالت انفعالى و در مقابل واقعيّت مى باشد. بالأخره علم از مقوله جوهر نيست.
گفته اند: ناطق را چه به معناى نطق ظاهرى و چه به معناى نطق باطنى و ادراك
- 1 ـ اين كلام را در حاشيه منظومه نيافتيم ولى مرحوم ملاصدرا در اسفار آن را مطرح كرده و مورد تأييد حاجى سبزوارى; در حاشيه اسفار نيز قرار گرفته است. رجوع شود به: الحكمة المتعالية، ج2، ص25
(الصفحة494)
كلّيات بگيريم، روى هيچ فرضى عنوان جوهرى پيدا نمى كند، پس نمى تواند فصل براى انسان باشد ولى چون راهى براى فصل وجود نداشته است، ناطق ـ كه به عنوان يك عرض خاص براى انسان بوده ـ را قائم مقام فصل قرار داده اند، بدون اين كه خصوصيّت واقعى فصل در آن وجود داشته باشد.
مرحوم آخوند، مؤيّدى نيز بر اين مطلب ذكر مى كند، ايشان مى فرمايد: وقتى ما در ارتباط با فصل حيوان سؤال مى كنيم مى بينيم دو چيز را به عنوان فصل ذكر مى كنند و مى گويند: الحيوان حساسٌ متحركٌ بالإرادة. در حالى كه يك ماهيّت نمى تواند داراى دو فصل مميّز باشد، از اين جا كشف مى كنيم كه نه حسّاس به عنوان فصل حيوان است و نه متحرّك بالإرادة، بلكه هردوى اين ها به لحاظ مجموعْ جانشين فصل قرار گرفته اند، زيرا نه حساسيّت ترجيحى بر تحرّك به اراده دارد و نه تحرّك به اراده ترجيحى بر حساسيّت دارد بلكه هردو به عنوان عرض خاص مطرح بوده اند كه در اين جا به عنوان معرّف و جانشين فصل حيوان قرار داده شده اند.
بنابراين در مقابل محقّق شريف (رحمه الله) اين معنا گفته مى شود كه اگر مفهوم «شىء» در معناى ناطق به عنوان جزئيّت مطرح باشد، تالى فاسدى كه شما فرموديد لازم نمى آيد. شما گفتيد: عرض عام داخل در فصل مى شود، در حالى كه ناطق فصل نيست بلكه لازم مى آيد عرض عام با تقييد به يك قيد به عنوان عرض خاص مطرح شود. «شىء» عرض عام است، مقيّد مى شود به «له النطق» و تقييد عرض عام به خصوصيّت «له النطق» سبب مى شود كه اين مجموع مقيّد و قيد به عنوان يك عرض خاص مطرح شوند. به عبارت روشن تر: عرض عام، مى تواند داخل در عرض خاص باشد زيرا عرض خاص، از تقييد عرض عام به يك خصوصيّت تحقّق پيدا مى كند و ما به اين مجموع، عرض خاص مى گوييم. در حالى كه اگر شىء به تنهايى بود از آن به عرض عام تعبير مى كرديم امّا عرض عام مقيّد به قيد «له النطق»، يك عرض خاص است و اين هيچ تالى فاسدى به دنبال ندارد.(1)
- 1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص78 و 79
(الصفحة495)
امّا محقّق شريف (رحمه الله) در فرض دوّم كلام خود فرمود:
اگر مصداق «شىء»، در مفهوم مشتق اخذ شده باشد لازم مى آيد كه قضيّه ممكنه به قضيّه ضروريّه انقلاب پيدا كند. در حالى كه امكان و ضرورت در مقابل يكديگرند. امكان، معنايش نبودن ضرورت است و اگر ضرورت به وجود آيد، چه در ارتباط با وجود باشد ـ مثل بارى تعالى ـ و چه در ارتباط با عدم باشد ـ مثل شريك البارى ـ هردو از ممكن خارج مى شوند. ممكن عبارت از چيزى است كه نه جانب وجودش ضرورت داشته باشد و نه جانب عدمش. ايشان فرمود: در قضيّه «الإنسان ضاحك» اگر از ما سؤال مى شد جهت اين قضيّه چيست؟ پاسخ مى داديم: جهت آن امكان است و حتّى فعليّت ـ كه مطلقه عامّه نام دارد ـ هم در آن مطرح نيست، در حالى كه اگر مصداق شىء را در معناى ضاحك دخالت دهيم ـ كه طبعاً مصداق شىء در ضاحك، عبارت از خود انسان است ـ معناى قضيّه «الإنسان ضاحك» مى شود:«الإنسان إنسان له الضحك» و جهت چنين قضيّه اى عبارت از ضرورت است.
صاحب فصول (رحمه الله) در مقام اشكال به محقّق شريف (رحمه الله) فرموده است: ما نفهميديم چگونه انقلاب تحقّق پيدا مى كند. اگر ما مى خواستيم بگوييم: «الإنسان إنسان» بدون اين كه انسان در محمول قيدى داشته باشد بلكه محمول ما نفس انسان باشد، مى گفتيم: «قضيّه «الإنسان إنسان» يك قضيّه ضروريّه است». ولى در مانحن فيه اين گونه نيست. ضاحك به معناى انسانِ فقط نيست، «انسان» جزء معناى ضاحك است. ضاحك به معناى «إنسان له الضحك» است و اين مجموعه را وقتى بر انسان حمل مى كنيم جهتش همان امكان است زيرا «له الضحك» كه به عنوان قيديّت در محمول دخالت دارد، ثبوت آن براى انسان، ضرورت ندارد. اثبات ضحك براى انسان، جهتش همان امكان است. بله، اگر ثبوت «له الضحك» براى «انسان» ضرورى بود «إنسان له الضحك» انقلاب پيدا مى كرد. لذا قضيّه «الإنسان إنسان له الضحك» جهت امكانى اش تغيير نكرده است اگر ما مى گفتيم: «الإنسان إنسان» حق با شما بود ولى محمول ما انسان مطلق نيست بلكه انسان مقيّد به قيدى است كه ثبوت آن قيد
(الصفحة496)
ضرورى نيست و ثبوت انسان مقيّد به چنين قيدى، براى موضوع ضرورى نيست بلكه داراى امكان است.(1)
كلام مرحوم آخوند
مرحوم آخوند در مقام تصحيح كلام محقّق شريف (رحمه الله) و
اشكال بر صاحب فصول (رحمه الله) برآمده و مى فرمايد:
اگر «ضاحك»(2) را به «إنسان له الضحك» معنا كرديم و مقيّد و قيد و تقييد در كار آمد، در اين جا به دو ديد مى توانيم به محمول نگاه كنيم:
گاهى ما محمول را ذات مقيّد قرار مى دهيم و قيد را خارج از دايره محمول قرار مى دهيم ولى تقيّد ـ كه يك معناى حرفى است ـ را داخل در محمول مى كنيم.
مرحوم آخوند به صاحب فصول (رحمه الله) مى گويد: اگر قيد از دايره محمول خارج شد، انقلاب، تحقّق پيدا مى كند، زيرا با توجّه به اين كه تقيّد، معنايى حرفى است معناى «الإنسان إنسان له الضحك» به «الإنسان إنسان» برگشت مى كند و قضيّه «الإنسان إنسان» قضيّه ضروريّه است. بنابراين همان انقلابى كه محقّق شريف (رحمه الله) ذكر كرد پيش مى آيد.
ولى گاهى قيد را از دايره محمول خارج نمى كنيم، يعنى همان طورى كه ذات مقيَّد، محمول است، قيد هم عنوان محموليّت داشته و داخل در دايره محمول باشد.
- 1 ـ الفصول الغروية في الاُصول الفقهيّة، ص61
- 2 ـ تذكر: مرحوم آخوند در اين جا مثال «الإنسان ناطق» را مطرح كرده است در حالى كه حقّ اين بود كه مثال را همان «الإنسان ضاحك» قرار دهد زيرا مثال «الإنسان ناطق» مربوط به فرض اوّل است. حال ايشان يا سهو كرده و يا روى مبناى خودش ـ كه ناطق را به عنوان فصل نپذيرفته ـ مثال را روى «الإنسان ناطق» پياده كرده است. هر چند كه اگر ايشان فصل بودن ناطق را قبول ندارد باز هم سبك بحث اقتضاء مى كرد كه مثال «الإنسان ضاحك» را مطرح كند و همان عنوان «ضاحك» را كه در قسمت دوّم دليل محقّق شريف; ذكر شده بود بيان كند. به هرحال، ما مثال را روى «الإنسان ضاحك» پياده مى كنيم.