(صفحه138)
يعنى آيا مسأله تحرك هم از صفات ذاتيه خداوند است و به صورت لم يزل تحقق دارد؟
قال: امام (عليه السلام) فرمود:
تعالى الله، در نسخه بدل، «
عن ذلك» هم دارد. يعنى مسأله حركت را نمى توانيم مثل علم و قدرت بدانيم.
إنّ الحركة صفة محدَثة بالفعل يعنى حركت، يكى از صفات محدَث بالفعل است، از صفات فعليه خداوند است و هيچ گونه اتصافى به قدمت ندارد بلكه متصف به حدوث است. ابوبصير مى گويد:
قلت: فلم يزل الله متكلّماً؟ به امام (عليه السلام) عرض كردم: آيا مسأله تكلّم هم به صورت قديم است و مانند علم و قدرت مى باشد؟
قال: ابوبصير مى گويد:
فقال (عليه السلام)
: إنّ الكلام صفة محدَثة ليست بأزليّة يعنى كلام، غير از علم و قدرت است. كلام، ازلى و قديم نيست
كان الله عزّ و جلّ و لا متكلّم خداوند عزّ و جلّ وجود داشت در حالى كه عنوان متكلّم، در ازل، براى او ثابت نبود.(1)
البته ما اين مسائل را بر اساس ظواهر معنا مى كنيم و شايد اين ها توجيهات دقيق فلسفى، غير از آنچه گفتيم، داشته باشد.
پس اين روايت كه مى گويد: «
كان الله عزّ و جلّ و لا متكلّم» معنايش اين نيست كه متكلّمى از مردم وجود نداشت بلكه معنايش اين است كه خود خداوند متكلّم نبود. ولى ما نمى توانيم زمانى را درنظر بگيريم كه خداوند، عالم نبوده باشد، قادر نبوده باشد. اين تعبيرات در مورد صفات ذات، صحيح نيست ولى در مورد صفات فعل ـ به لحاظ حدوث ـ صحيح است.
مطلب دوم: آيا «متكلّم» ـ به عنوان يك اسم فاعل ـ از مشتقات حقيقيه است و مانند ضارب و قاتل، داراى مبدأ و مادّه ساريه در همه مشتقاتش مى باشد و مصدر و ماضى و مضارع و امر و نهى دارد؟ يا اين كه اين گونه نيست، بلكه شبيه بقال و لابن و تامر و امثال اين هاست ولى قدرى نزديك تر به مشتقات است؟ اين مسأله نياز به بررسى دارد.
- 1 ـ الاُصول من الكافي، ج1، كتاب التوحيد، باب صفات الذات، ح1
(صفحه139)
«متكلّم»، اسم فاعل از باب تفعّل است و قرآن كريم اين ماده را از باب تفعيل هم به كار برده است و مى فرمايد:
{ وَ كَلَّمَ اللهُ مُوسى تَكليماً}،(1) درحقيقت دو مصدراز ثلاثى مزيد فيه برايش مطرح كرديم، يكى تكلّم و ديگرى تكليم.
در ثلاثى مزيدفيه، تقريباً يك مسأله كلّى وجود دارد كه ثلاثى مزيدفيه ها داراى ثلاثى مجرّدند و در ثلاثى مجرّدشان داراى مصدر، فعل ماضى، فعل مضارع، امر، نهى، اسم فاعل و اسم مفعول مى باشند. حال آيا در باب تكلّم و تكليم چه نوع ثلاثى مجرّدى مى توان درنظر گرفت؟ مثلا در باب صَرَّفَ يُصَرِّفُ تصريف، ثلاثى مجردش داراى صَرَفَ، يَصْرِفُ، صارف، مصروف و... مى باشد. البته اسم مفعول، فقط در افعال متعدى مطرح است.
گفته شده است: «مصدر ثلاثى مجرّد كلّم و تكلّم، عبارت از «كَلْم» ـ مانند ضَرْب ـ است».
به اين حرف، دو اشكال وارد شده است:
اشكال اوّل: برفرض كه مصدراين را عبارت از «كَلْم» بدانيم، ولى فعل ماضى و مضارع براى آن استعمال نشده است و كَلِمَ، كَلَمَ، يَكْلِمُ و يَكْلُمُ به گوش ما نخورده است.
اشكال دوم: «كَلْم»، به هيئت مصدرى، به معناى «جـراحت» و «مجـروح بودن» يا «مجروح كردن» است و به معناى «كلام» ـ كه الان مورد نظر ماست ـ استعمال نشده است، آنوقت چگونه مى توان از متكلّم و مكلّم به عنوان يك مشتق حقيقى ـ حتى مثل خالق و رازق ـ نام برد؟ خالق و رازق، با وجود اين كه از صفات فعل بودند ولى همه جهات تصريفى آنها طبق قاعده بود، خالق، داراى مصدر، فعل ماضى و مضارع و امثال اين ها بود. در رازق، همه خصوصيات يك مشتق حقيقى وجود داشت ولى در اين جا كدام ثلاثى مجرّدى را مى توانيم براى تكليم و تكلّم درنظر بگيريم؟ هر ثلاثى مجرّدى
(صفحه140)
را درنظر بگيريم، يا فعل ماضى و مضارع ندارد و يا معناى كلامى در آن مطرح نيست لذا بايد مسأله را روى همان مصدر تكلّم و تكليم پياده كنيم و ببينيم آيا معناى تكلّم چيست؟
در باب علم مى گفتيم: علم، عين ذات خداوند است ولى معناى علم، در خداوند و ما يكسان است. اين طور نيست كه علم در ذات پروردگار، داراى معنايى و در مورد ما داراى معناى ديگرى باشد. علم در هردو به يك معناست ولى بين علم ما و علم خداوند، از دو جهت فرق وجود دارد: يكى اين كه علم خداوند داراى دامنه وسيعى است و همه اشياء را دربرمى گيرد، ديگر اين كه علم پروردگار، عين ذات اوست ولى در مورد ما، هم علممان محدود است و هم اتصاف به حدوث دارد. اما اصل معناى علم، در هردو يكسان است. علم ـ به قول مرحوم آخوند در بحث مشتق ـ به معناى انكشاف است و از اين جهت، فرقى نمى كند كه عين ذات يا زايد بر ذات باشد.
حال وقتى ما مسأله متكلّم را بررسى مى كنيم مى بينيم اين عنوان از طرفى در بسيارى از موارد، بر خود ما هم اطلاق مى شود و از طرفى داراى مصدر ثلاثى مجرّد نيست، لذا بايد همان كلمه «تكلّم» را ـ كه مصدر باب تفعّل است ـ مورد بررسى قرار دهيم. آيا معناى «تكلّم» چيست؟ «تكلّم» به معناى ايجادكلام است. كلمه ايجاد، به تكلّمْ جنبه اشتقاقى مى دهد، همان گونه كه در باب «لابن» مى گفتيم: آنچه «لابن» را به صورت مشتق در مى آورد. لبن نيست بلكه بيع اللبن است، يعنى يك معناى حدثى مى آوريد تا كلمه «لابن» را درست كند. وقتى مسأله «متكلّم» روى ايجاد كلام شد، ايجاد كلام، در مورد الله و انسان، داراى معناى واحدى است ولى ما چون داراى زبان هستيم، بهوسيله زبان، ايجادكلام مى كنيم اما خداوند تعالى كه منزّه از جسميّت و خصوصيات جسميّت است، ايجاد كلام او به صورت ديگرى است و مثلا ـ به قول متكلّمين ـ در شجره يا سنگريزه و اشياء ديگر، ايجاد كلام مى كند.
پس راهى غير از اين نيست كه متكلم را در موردخداوند، به معناى ايجادكننده كلام بگيريم،به همان كيفيتى كه در مورد خود ما تحقق پيدامى كند ولى ايجادكلام در مورد
(صفحه141)
ما بهوسيله زبان ودر موردخداوند، به احداث در شجره و سنگريزه و امثال آن است.
ممكن است كسى بگويد: اگر ما كلمه «متكلّم» را در ارتباط با عنوان «كلام» بدانيم نه در ارتباط با «كَلْم»، اشكالات ذكر شده، بر آن وارد نمى شود.
در پاسخ مى گوييم: «كلام» داراى معناى حدثى و مصدرى نيست، بلكه به معناى «سخن» است و «سخن»، معناى مصدرى نيست و ما اگر بخواهيم «متكلم» را در ارتباط با «كلام» بدانيم، ناچاريم كلمه «ايجاد ـ كه معناى مصدرى و حدثى درست مى كند ـ به آن متّصل كرده و بگوييم: تكلّم، به معناى ايجادكلام است و نمى توان گفت: «تكلّم به معناى كلام است» پس آنچه مربوط به متكلّم است، سخن گفتن و ايجاد كلام است نه خود كلام، و به لحاظ همين گفتن و ايجاد است كه سخن، با متكلّم، ارتباط پيدا مى كند. در اين صورت، به همان حرف اوّل برگشت مى كند و آن اين است كه همان طور كه تكلّم در انسان به معناى ايجادكلام است در خداوند نيز به معناى ايجادكلام است ولى باتوجه به اين كه انسان داراى زبان است و خداوند از صفات جسميت منزّه است، ايجادكلام در انسان، با زبان بوده ولى خداوند، در شجره و امثال آن، ايجاد كلام مى كند.
و به اين ترتيب، جواب اشاعره داده مى شود ولى حضرت امام خمينى (رحمه الله) در اين جا كلامى دارند كه لازم است اشاره اى به آن داشته باشيم.
كلام حضرت امام خمينى (رحمه الله)
حضرت امام خمينى (رحمه الله) مى فرمايد: اطلاق «متكلّم» در مورد خداوند، نه به صورتى كه معتزله گفته اند صحيح است و نه به صورتى كه بعض اهل تحقيق عقيده دارند.
توضيح اين كه معتزله عقيده داشتند: تكلّم در مورد خداوند به اين صورت است كه خداوند، در شجره و سنگريزه و امثال آن، ايجاد كلام مى كند. و بعض اهل تحقيق عقيده داشتند: تكلّم به معناى ايجادكلام است ولى ايجاد كلام در مورد ما بهوسيله زبان و در مورد خداوند بدون واسطه است.
(صفحه142)
امام خمينى (رحمه الله) مى فرمايد: هيچ يك از اين حرفها درست نيست بلكه مسأله كلام خداوند، چيزى است كه فقط كسانى كه به مراتب عالى از علم و عمل رسيده اند مى توانند به آن پى ببرند و اين كه ما قرآن را كلام خداوند و وحى الهى مى دانيم به همين صورت است.
سپس در آخر كلام خود مى فرمايد: ما ممكن است در ارتباط با وحى الهى، ملتزم به نوعى كلام نفسى بشويم ولى نه به آن صورتى كه اشاعره عقيده داشتند، و اين معنايى كه ما مى گوييم، نه تنها براى اشاعره قابل درك نيست بلكه براى معتزله هم قابل درك نيست.(1)
ملاحظه مى شود راهى كه امام خمينى (رحمه الله) پيموده است، راه متكلمين را نيز نفى مى كند ولى براى پى بردن به حقيقتى كه ايشان مطرح مى كند، بايد مراتبى از علم و عمل به همراه رياضت وجود داشته باشد. اما براساس آن مراتب ظاهرى كه از ظواهر آيات و روايات استفاده مى شود، بحث به همان كيفيتى بود كه ذكر گرديد و راهى كه ما طى كرديم، براى بطلان كلام اشاعره در ارتباط با كلام نفسى، راه مفيد و قانع كننده اى بود. اما اين كه مسائلى بالاتر از اين ها وجود دارد، نه فعلا در اختيار ماست و نه قابل طرح در اين بحث است.
آيا بين مسأله «كلام نفسى» و مسأله «اتحاد طلب و اراده» ارتباطى تحقق دارد؟
يعنى آيا اگر كسى قائل به «كلام نفسى» شد، بايد «طلب و اراده» را متغاير ببيند و اگر قائل به «اتحاد طلب و اراده» شد، بايد «كلام نفسى» را نفى كند؟
در اين جا سه نظريه وجود دارد:
- 1 ـ رساله طلب و اراده، بحث «تكلّم».