(صفحه54)
بروجردى شده اين است كه ايشان تصوّر كرده اگر علوّ، در معناى امر دخالت داشته باشد بايد «أنا آمرك بكذا» را به «أنا أطلب منك و أنا عال» ترجمه و تفسير كنيم در حالى كه در ترجمه «أنا آمرك بكذا» جمله «و أنا عال» آورده نمى شود.
ما به مرحوم بروجردى مى گوييم: شكى نيست كه انسان بودن آمر و ناهى، در امر و نهى دخالت دارد پس چرا جمله «أنا آمرك بكذا» را به «أنا أطلب منك كذا و أنا إنسان» تفسير نمى كنيد؟ همان طور كه ذكر «أنا إنسان» در تفسير «أنا آمرك بكذا» ضرورتى ندارد ذكر «أنا عال» نيز ضرورتى ندارد.
پس ما نمى توانيم مدخليت قيد علوّ در معناى امر را كنار گذاشته و طلب سافل از عالى را ـ در جايى كه چيزى ضميمه هيئت اِفْعَلْ نكرده ـ امر بناميم و بگوييم: ولى سافل چنين حقّى ندارد. به نظر مى آيد چنين چيزى صحيح نباشد، زيرا علوّ در معناى امر اعتبار دارد و در اين صورت بايد بگوييم: اين مورد، امر نيست نه اين كه امر باشد ولى سافل چنين حقّى نداشته باشد.
درنتيجه، در ارتباط با معناى امر ما نمى توانيم اعتبار علوّ را انكار كنيم، همان طور كه در اين جا استعلاء هم اعتبار دارد يعنى بايد آمرِ عالى، بر علوش تكيه كند. و اگر به صورت تشويق و تقاضا بود، عقلاء به آن، امرْ اطلاق نمى كنند.
نظريه مرحوم محقق قمى
محقق قمى (رحمه الله) در قوانين، استعلاء را به معناى تغليظ القول ـ يعنى با غلظت و قوت حرف زدن ـ دانسته است.(1)
- 1 ـ عنوان «تغليظ القول» را در كلام محقق قمّى در قوانين الاُصول نيافتيم و ظاهراً اين تعبير از عبارت «الاستعلاء ظاهر في الإلزام» در كلام ايشان استفاده شده است. قوانين الاُصول، ج1، ص81
- مرحوم محقق اصفهانى مى فرمايد: لا يقال: ليس مطلق الإيجاب موجباً لاستحقاق العقاب بل إذا كان من العالي. لأنّا نقول: الأمر و إن كان كذلك إلاّ أنّ علوّ الباعث و الطالب مفروغ عنه فاعتباره في مفهوم الأمر و عدمه لا يكاد يفيد فائدة اُصولية، و لعلّه لأجل هذا بنى المحقق القمّي (رحمه الله) على أنّ الاستعلاء المعتبر في الأمر هو الإيجاب، زاعماً أنّ الاستعلاء تغليظ القول في مقام البعث حيث لم يجد فائدة اُصولية للبحث عن اعتبار العلوّ و الاستعلاء. نهاية الدراية، ج1، ص180
(صفحه55)
بررسى كلام مرحوم محقق قمى
اين معنايى كه ايشان ذكر مى كند، درحقيقت، مساوق با ايجاب است در حالى كه ايجاب، يك معنا و استعلاء معناى ديگرى دارد. ايجاب و استحباب دو قسم از طلب مى باشند. چيزى را كه انسان طلب مى كند، گاهى مى خواهد آن چيز حتماً تحقق پيدا كند و گاهى تحقق مطلوب، برايش رجحان دارد. ولى وجوب و استحباب، غير از مسأله استعلاء است. استعلاء يعنى خود را عالى ديدن و بر علوّ تكيه كردن، اگرچه هيچ گونه غلظتى در قول نباشد. بله ممكن است گاهى تغليظ القول، اماره براى استعلاء باشد ولى حقيقت استعلاء غير از تغليظ القول است. ممكن است سافل، خيلى آرام صحبت كند ولى براى خودش مدّعى علوّ باشد. علوّ، جهتى نفسانى است و وقتى شخصْ ادعاى علوّ مى كند، خودش را در موضع عالى مى بيند، مثل شخص كم سوادى كه خود را باسواد به حساب مى آورد. البته انسانى كه با نبودن علوّ، خودش را عالى مى بيند، گاهى عقيده هم دارد و گاهى خالى از عقيده است.
نظريه ديگر در ارتباط با علوّ و استعلاء
بعضى گفته اند: مسأله علوّ و استعلاء، به صورت مانعة الخلوّ، در معناى امر دخالت دارد، يعنى يكى از اين دو، كفايت مى كند ولى امر نبايد خالى از هر دو باشد.
اينان در يك مورد با ما موافقند و آن درجايى است كه هم علوّ و هم استعلاء باشد، كه در اين صورت، امر صدق مى كند. آنچه مورد اختلاف است اين است كه استعلاء باشد ولى علوّ نباشد. اينان مى گويند، اين صورت هم امر است ولى ما آن را امر نمى دانيم.
دليلى كه اينان براى اين مطلب اقامه كرده اند اين است كه مى گويند: اگر شخص
(صفحه56)
سافلى ـ مثل فرزند ـ با تكيه بر علوّ خيالى، از شخص عالى ـ مثل پدر ـ طلبى كرد، از نظر عقلاء دو جهت در آن وجود دارد:
اوّلا: عقلاء اين را تقبيح مى كنند.
ثانياً: عقلاء، در مقام توبيخ اين شخص مى گويند: «لِمَ تأمُرُ أباك بكذا»؟ اين تقبيح عقلاء و تعبيرى كه در مقام توبيخ مى آورند دليل بر اين است كه نفس استعلاء در تحقق امر كافى است و الاّ اگر كافى نبود اوّلا چرا او را تقبيح مى كنند و ثانياً چرا در مقام توبيخ او مى گويند: «لِمَ تأمر...»؟ چرا نمى گويند: «لِمَ تستعلي على أبيك»؟(1)
بررسى نظريه فوق
ما مى گوييم: اين دو حيثيت ـ مسأله تقبيح و مسأله تعبير در مقام توبيخ ـ را از هم جدا كنيد. تقبيح در ارتباط با استعلاء است. اگر فرزندى در برابر پدر، تخيّل علوّ پيدا كند، عبدى در برابر مولايش چنين ادعايى بكند، بدون ترديد، عقلاء او را تقبيح مى كنند.
اما اين كه چرا عقلاء در مقام توبيخ، از تعبير «لِمَ تأمر أباك بكذا»؟ استفاده مى كنند، جوابش اين است(2) كه علت ادّعاى علوّ و استعلاء توسط اين شخص اين است كه چنين شخصى وقتى ادّعاى علوّ كرد، به خودش اجازه امر مى دهد. يعنى اين شخص ـ درحقيقت ـ مى داند كه امر در ارتباط با علوّ است ولى چون فاقد علوّ است بايد يك علوّ ادعايى براى خودش درست كند. مثل آنچه سكّاكى در ارتباط با مجاز ادعا مى كرد و مى گفت: در «زيد أسدٌ» ادعا مى كنيم كه زيد، از مصاديق اسد است، درنتيجه شجاعت را ـ كه خصيصه اسد است ـ براى زيد ثابت مى كنيم. اين هم، درحقيقت،
- 1 ـ اين قول را مرحوم آخوند به صورت احتمال مطرح كرده و آن را ردّ نموده است و مرحوم مشكينى در حاشيه كفايه به بعض الأساطين نسبت داده است. رجوع شود به: كفاية الاُصول با حاشيه مرحوم مشكينى، ج1، ص91.
- 2 ـ هرچند مرحوم آخوند، با اشاره از اين مطلب گذشته است.
(صفحه57)
مى خواهد چنين راهى را طى كند.
پس اين كه مرحوم آخوند مى فرمايد: «تعبير به «لم تأمر...» به لحاظ حال اوست» مقصود ايشان اين است كه شخص سافل، از اين راه مى خواهد دسترسى به امر پيدا كند. او مى بيند سافل است و طلب صادر از سافل، امر نمى باشد، مى آيد به كمك ادّعاء، سافليت خود را كنار زده و براى خودش علوّ درست مى كند و به اعتقاد خودش روى كرسى امر نشسته و امر مى كند.
درنتيجه ما از تحليل همين مسأله در مى يابيم كه امر در ارتباط با علوّ است و استعلاء تنها نمى تواند امر درست كند.
جهت سوم
آيا طلبى كه مفاد امر است خصوص طلب وجوبى است يا اعم از طلب وجوبى و استحبابى؟
(1)
مرحوم آخوند معتقد است مفاد امر، خصوص طلب وجوبى است.(2) در مقابل ايشان، بعضى عقيده دارند مفاد امر، يك معناى اعمّ است كه هم طلب وجوبى را شامل مى شود و هم طلب ندبى را.
دليل قائلين به اعم
مهم ترين دليلى كه قائلين به اعم اقامه كرده اند اين است كه مى گويند: تقسيم امر
- 1 ـ تذكر: اين بحث بنابر هر دو قولى كه در معناى امر مطرح است، جريان دارد، هم بنابر قول امام خمينى (رحمه الله) كه معناى اصطلاحى و لغوى را يكى مى دانست و جامع اسمى درست مى كرد و هم بنابر قول مرحوم آخوند و ديگران كه معناى اصطلاحى را قول مخصوص مى دانستند.
- 2 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص92
(صفحه58)
به وجوبى و استحبابى دليل بر اين است كه مَقْسَم ـ يعنى امر ـ قدر مشترك بين وجوب و استحباب است، زيرا يك قسم آن، طلب وجوبى و قسم ديگر آن، طلب استحبابى است. به عبارت ديگر: همان طور كه امر، حقيقتاً بر طلب وجوبى اطلاق مى شود، حقيقتاً بر طلب استحبابى هم اطلاق مى شود.
پاسخ دليل قائلين به اعمّ
ما در پاسخ اين دليل مى گوييم: شما از اين دليل مى خواهيد استفاده كنيد كه آن امرى را كه مقسم قرار داده اند، اعمّ از طلب وجوبى و استحبابى است. ما نيز اين مطلب را قبول داريم ولى بحث اين است كه آيا اراده معناى اعم از آن امر، به نحو حقيقت است يا اعمّ از حقيقت و مجاز است؟ استعمال در يك معنا كه دليل بر حقيقت بودن نمى شود. اگرچه سيد مرتضى (رحمه الله)مى فرمود: «اصل در استعمال، حقيقت است» ولى محققين عقيده داشتند استعمال، اعم از حقيقت و مجاز است. اگر لفظى در يك معنا استعمال شد و كيفيت استعمال آن روشن نبود، نفس استعمال، دليل بر حقيقى بودن معناى مستعمل فيه نيست.
سؤال: پس جاى اصالة الحقيقة كجاست؟
جواب: مورد اصالة الحقيقة در جايى است كه لفظى استعمال شده باشد ولى مستعمل فيه براى ما مشخص نباشد، مثل اين كه متكلّم بگويد: «رأيتُ أسداً» و ما ندانيم آيا مراد او از اسد، معناى حقيقى اسد است يا معناى مجازى آن؟ در اين جا اصالة الحقيقة مى آيد و مراد متكلّم را براى ما روشن مى كند. امّا در جايى كه مراد متكلّم روشن است ولى كيفيت استعمال، نامعلوم است، يا قطعاً جاى اصالة الحقيقة نيست و يا نمى دانيم آيا جاى اصالة الحقيقة هست يا نه؟ در مانحن فيه نيز ما مى دانيم امرى كه مقسم قرار گرفته در معناى عام استعمال شده ولى نمى دانيم آيا اين استعمال حقيقى است يا مجازى؟ در اين صورت نمى توانيم به اصالة الحقيقة استناد كنيم، زيرا اصالة الحقيقة به عنوان يك اصل عقلايى مطرح است و تا وقتى ما احراز نكنيم كه در