(صفحه160)
با خداوند متعال هم بيش از اين نيست كه خداوند متعال، در حدوث عالم، تأثير داشته است اما در بقاء، تأثير، تأثّر، خواص و آثارش، هيچ گونه ارتباطى به پروردگار ندارد.(1)
تذكّر: باتوجه به اين كه كلام مفوّضه، مختصر و جواب آنان هم قدرى روشن تر است ما ابتدا جواب كلام مفوّضه را بيان مى كنيم و سپس به بررسى كلام جبريّون مى پردازيم:
بررسى كلام مفوّضه
براى بررسى كلام مفوّضه، ابتدا
مقدّمهاى ذكر مى كنيم:
فلاسفه، مفهوم را بر سه قسم مى دانند:
الف (واجب الوجود): و آن مفهومى است كه وجود، براى او ضرورت و لزوم دارد.
ب (ممتنع الوجود): و آن مفهومى است كه عدم، برايش ضرورت دارد.
ج (ممكن الوجود): و آن مفهومى است كه نسبت آن به وجود و عدم مساوى است. نه جانب وجود برايش ضرورت دارد و نه جانب عدم. يعنى داراى حقيقتى است كه هم با عدم سازگار است و هم با وجود.(2)
تقسيم مذكور، عقلى است و نمى توان قسم چهارمى براى آن تصور كرد.
از اين تقسيم استفاده مى شود كه واجب الوجود و ممتنع الوجود نيازى به علت ندارند. زيرا وقتى وجود براى چيزى ضرورت دارد و بين او و وجود، انفكاكى تصور نمى شود و آن دو، لازم و ملزومند، ديگر در چه چيز نياز به علّت دارد؟ همين طور وقتى عدم براى چيزى ضرورت دارد، در چه چيز نياز به علت دارد؟ آيا در عدم، نياز به علت دارد؟ خير، زيرا فرض اين است كه عدم براى آن ضرورى است. آيا در وجود، نياز به علت دارد؟ خير، زيرا امكان ندارد كه آن چيز وجود پيدا كند.
ولى در مورد ممكن الوجود، مسأله به صورت ديگر است، زيرا ممكن الوجود، چيزى
- 1 ـ رجوع شود به: رساله طلب و اراده امام خمينى (رحمه الله)، بحث جبر و تفويض.
- 2 ـ نهاية الحكمة، ج1، ص98
(صفحه161)
است كه اگر آن را با وجود و عدم مقايسه كنيم، مشاهده مى كنيم كه نه تمايلى به طرف وجود دارد و نه تمايلى به جانب عدم. يعنى هم با وجود، ملائمت دارد و هم با عدم، سازگار است. در اين صورت مى گوييم: نسبت اين شىء، با وجود و عدم، مساوى است و چنين چيزى محتاج به علّت است، زير با هيچ يك از طرفين، ارتباط خاصى ندارد. نه جانب وجودش ضرورت دارد و نه جانب عدم آن. پس اگر بخواهد وجود پيدا كند بايد كسى آن را هدايت كند و به او لباس وجود بپوشاند و اگر بخواهد به طرف عدم تمايل پيدا كند بايد كسى دست او را بگيرد و به سوى عدم بكشاند. ممكن الوجود مانند فرد متحير بر سر دوراهى است و خودش ذاتاً ـ به تنهايى ـ نمى تواند به جايى برود، مگر اين كه علّت مرجّحه اى از خارج برايش تحقق پيدا كند و او را در يكى از طرفين قرار دهد خلاصه اين كه: ملاك نياز او به علّت، اين است كه او ممكن الوجود است.
سؤال: اگر علّتى پيدا شد و ممكن الوجود را موجود نمود، آيا آن ممكن الوجود، حقيقت خود را از دست داده و واجب الوجود مى شود يا اين كه بعد از وجود هم بر صفت ممكن الوجود بودن باقى است؟
جواب: بعد از آن كه علّت مرجّحه اى تحقق پيدا كرد و لباس وجود را بر ممكن پوشاند، باز هم آن شىء، ممكن الوجود است و معنا ندارد كه يك شىء، ماهيت خود را از دست بدهد و نكته بحث، همين جاست كه مفوّضه دچار اشتباه شده اند و خيال كرده اند ممكن الوجود، پس از اين كه وجود پيدا كرد، واجب الوجود مى شود، در حالى كه مسأله به اين صورت نيست و اين كه گاهى فلاسفه از ممكن الوجودى كه موجود شده به واجب الوجودتعبير مى كنند، آنان قيدى هم افزوده اند و آن را «واجب الوجود بالغير» ناميده اند،(1) يعنى چيزى است كه بهواسطه علت، وجوبِ وجود پيدا كرده است و الاّ اگر انسان، ذات و حقيقت آن را ملاحظه كند، متوجه مى شود كه ممكن الوجود، چه در حالت وجود و چه در حالت عدم، ممكن الوجود است.
- 1 ـ نهاية الحكمة، ج1، ص114 و 115
(صفحه162)
بنابراين، همان طور كه حقيقتِ واجب الوجود و ممتنع الوجود، ثابت و غيرمتغيّر است، حقيقت ممكن الوجود نيز به همين صورت است.
پس از بيان مقدّمه فوق، ما از مفوّضه سؤال مى كنيم: آيا مى توان گفت: ممكن الوجود، در حدوثش، نيازمند به علت است ولى در بقاء خود نيازى به علت ندارد؟
چگونه مى توان چنين چيزى گفت؟ چه فرقى بين حدوث و بقاء، وجود دارد؟ اين شىء، چون ممكن الوجود بود، در حدوثش نياز به علت داشت. آيا در ارتباط با بقائش ممكن الوجود نيست؟ چرا، در ارتباط با بقاء خود هم ممكن الوجود است، زيرا حقيقت اشياء و مفاهيم، تغييرناپذير است. و همان طور كه حقيقت واجب الوجود و ممتنع الوجود، قابل تغيير نيست، حقيقت ممكن الوجود هم تغييرپذير نيست، چون نسبت او به وجود و عدم، مساوى است، لذا ممكن الوجود، در هرلحظه، محتاج به علت مى باشد و هيچ فرقى بين حدوث و بقاء، وجود ندارد. حدوث ـ بماهو حدوث ـ موضوعيت و مدخليتى ندارد. و همان طور كه گفتيم: «ملاك نياز به علت، امكان وجود است». بلى، اگر شما توانستيد امكان وجود را از ممكن الوجود سلب كنيد، نياز به علت هم از آن سلب خواهد شد و محال است كه چيزى حقيقت خود را از دست بدهد. خداوند متعال هم در قرآن كريم فرموده است:
{ يا أيّها الناسُ أنتمُ الفقراءُ إلى اللهِ و اللهُ هو الغنىُّ الحميدُ}(1)درحالى كه موجود ومخاطب خداوندهستيد، فقراءإلى الله هم مى باشيد. البته با ديد و نظر بالا و عالى تر، اصلا وجود ممكن، عين تعلّق به بارى تعالى است.
بنابراين، نبايد تصور شود كه ممكن، در حدوثش محتاج به علت است اما در بقاء خود، نيازى به علت ندارد.
اشكال بر تنظير و تشبيهى كه مفوّضه ذكر كردند:
مفوّضه گفتند: نسبت جهان هستى با خالق متعال، مانند ارتباط ساختمان با سازنده آن مى باشد.
اين كلام مفوّضه داراى دو جواب است:
(صفحه163)
1 ـ جواب نقضى: اينان دليلى بر تنظير مذكور ندارند و عين مدّعاى خود را به صورت تشبيه بيان كرده اند. ما نيز ممكن است در مقابل آنان بگوييم: ارتباط جهان هستى با خالق متعال، مانند ارتباط نور خورشيد نسبت به خورشيد است. و همان طور كه ممكن نيست نور خورشيد، بدون خورشيد، تحقق پيدا كند، جهان هستى هم نسبت به خداوند همين حساب را دارد.
2 ـ جواب حلّى: تشبيهى كه مفوّضه ذكر كردند، باطل است، زيرا روشن است كه سازنده ساختمان، علت موجده ساختمان نيست. اگر او علت موجده باشد، بايد بتواند با اراده خود، ساختمان را موجود كند.
توضيح: چيزى كه در شىء ديگر اثر مى كند، گاهى اثرش به نحو مقتضى است، مانند تأثير نار در حرارت، البته بايد شرائط، موجود بوده و موانع، مفقود باشد. در اين جا، غير از عناوين مقتضى و شرط و مانع، عنوان چهارمى نيز مطرح است كه از آن به «مُعِدّ» تعبير مى كنند و اين عنوان، چندان نقشى ندارد. و گويا مانند مصلحى است كه بين دو نفر آشتى برقرار مى كند. «مُعِدّ»، گويا علت را به جانب معلول هدايت مى كند و كم ارزش ترين اشياء و عناوين در ارتباط با حصول يك شىء است، زيرا آنچه در حصول معلول اثر دارد، در رتبه اوّل، عبارت از مقتضى و سپس شرط و بعد از آن، عدم المانع و در پايان، «مُعِدّ» است. اما نفس «مُعِدّ»، چندان نقشى ندارد.
سازنده ساختمان، نسبت به ساختمان، داراى نقش «معدّ» است، يعنى يك ساختمان، نياز به مواد و اشيائى از قبيل آجر، آهن، سيمان و امثال آنها دارد كه هركدام در يك قسمت و يك مكان وجود دارد. سازنده، اشياء متفرّقه را گردآورى كرده و با طرح خاصى بين آنها ارتباط و نسبت برقرار كرده و ساختمان را متشكّل مى نمايد. او اصلا خالق ساختمان نيست و چنانچه كسى بگويد: «خداوند، جهان هستى را خلق نموده و فلان معمار هم فلان ساختمان را خلق كرده است»، مورد تقبيح عقلاء و عرف واقع خواهد شد.
درنتيجه، تشبيه و تنظيرى كه مفوّضه مطرح كردند، قابل قبول نيست.
(صفحه164)
اشكال بر مسأله استقلال موجودات در تأثير كه مفوّضه مطرح كردند:
مفوّضه عقيده داشتند كه بين موجودات و آثار و خواصشان، نه تنها ارتباط و تأثير و تأثّر، وجود دارد، بلكه موجودات جهان، استقلال در تأثير دارند.
آيا امكان دارد كه ممكن الوجود، كه اصل وجودش نياز به علّت دارد، در تأثير و ايجاد آثار و خواص، استقلال داشته باشد؟
معناى استقلال در تأثير اين است كه مؤثّر بتواند اثر را ايجاد كند به نحوى كه مقتضى و شرايط وجودى اثر و رفع موانع وجودى آن در اختيارش باشد. مثلا شما كه مى گوييد: «من قادر به ايجاد ساختمان هستم»، معنايش اين است كه تمام شرايط وجودى ساختمان را مى توانم مهيّا كنم، اگر ساختمانى نياز به صد شرط داشته باشد و شما نود و نه شرط آن را ايجاد كرديد و نتوانستيد شرط ديگر را مهيّا كنيد، نمى توان گفت: «شما در ايجاد ساختمان، مستقلّ در تأثير هستيد». معناى شرطيت و مدخليت شرايط، اين است كه تا وقتى تمام شرايط وجودى، در خارج، محقق نشود، امكان ندارد كه ساختمان تحقق پيدا كند. بنابراين اگر كسى بخواهد نسبت به ايجاد يك ساختمان، ادّعاى استقلال كند، بايد تمام شرايط وجود آن ساختمان، تحت اراده و اختيار او باشد.
نسبت به موانع نيز به همين صورت است. مانع، عبارت از چيزى است كه وجود آن، حصول اثر را منع مى كند. آيا اگر شما از ميان ده مانع، نُه مانع را برطرف كرديد ولى رفع يك مانع در اختيار شما نبود، باز هم مى توان گفت كه شما در حصول و تحقق آن اثر، استقلال داريد؟
بنابراين، معناى استقلال در ايجاد اثر، اين است كه ايجاد تمام شرايط و رفع تمام موانع، در اختيار و تحت قدرت شما باشد. و اين مطلب، از بديهيات است و نمى توان در آن ترديد نمود.
اكنون ما از مفوّضه سؤال مى كنيم: موجودات ممكنه ـ مخصوصاً انسان ـ چگونه مى توانند استقلال در تأثير داشته باشند؟
فعل ارادى، با اراده تحقق پيدا مى كند، مثلا شما اراده جلوس مى كنيد و فوراً