(صفحه219)
خودش هم يك مصداقى براى طلب، ايجاد مى كند، يعنى مولايى كه مى خواهد اين مأموربه، در خارج، از عبد واقع شود، يكوقت دست عبد را مى گيرد كه اين، تلاشى از ناحيه مولا براى تحقق مأموربه در خارج است و يك وقت هم امر مى كند. امر مولا هم تلاشى براى تحقق مأموربه در خارج است. فرق است بين مولايى كه هيچ امرى صادر نكند و مولايى كه امر، صادر كند. نفس اصدار امر براى تحقق مأموربه، عبارت از طلب و مصداق طلب است.
امّا بحث ما در اين نيست، بحث ما در اين است كه در هيئت اِفْعَلْ، چه چيزى انشاء شده است؟ به عبارت روشن تر: يك وقت شما، خودِ انشاء را مصداقى براى طلب مى دانيد، به مولا مى گوييد:«چرا ساكت نشسته اى، چرا سعى و تلاش نمى كنى؟» مولا مى گويد:«من سعى و تلاش كردم». مى گوييد:«سعى و تلاش شما چه بود؟» مى گويد:«امر، صادر كردم». امر صادر كردن مولا نيز نوعى از تلاش براى رسيدن به مقصود است و نفس امر مولا، مصداق طلب است. يعنى وقتى انشاء شد، به انشاء، طلب تحقق پيدا مى كند. ولى بحث ما در يك مرحله قبل است و آن اين است كه شما چه چيز را انشاء مى كنيد؟ آيا مى توانيم بگوييم: انشاء ما به طلب تعلّق گرفته است؟ اگر انشاء به طلب تعلّق گرفته باشد، معنايش اين است كه واقعيت ها و حقيقت ها قابل تعلّق انشاء است، در حالى كه واقعيت، قابل تعلّق انشاء نيست. انشاء بايد به امر اعتبارى تعلّق بگيرد. پس ما اصدار أمر را مصداق طلب مى گيريم امّا اين معنايش اين نيست كه انشاء، به طلب، متعّلق شده است. طلب، قابل انشاء نيست و اين اشكال مهمى بود كه ما به مرحوم آخوند وارد كرديم. ولى بعث و تحريك اعتبارى قابل تعلّق انشاء است.
خلاصه اين كه ما هيچ راهى نداريم جز اين كه بگوييم: هيئت اِفْعَلْ، براى انشاء بعث و تحريك اعتبارى وضع شده است. همان طور كه«بِعْتُ» براى انشاء بيع وضع شده است.
ثانياً: شواهدى وجود دارد كه ما نمى توانيم بعث و تحريك اعتبارى را طلب بناميم:
(صفحه220)
ما وقتى موارد استعمال مادّه طلب را بررسى مى كنيم، به عناوين«طالب» و«مطلوب» برخورد مى كنيم. به عبارت ديگر: در مادّه طلب، تعدد شخص، لازم نيست. در طالب العلم، به يك انسان برخورد مى كنيم كه طالب علم است و علم هم مطلوب است و شخص دومى در تحقق معناى طلب، لازم نيست. در حالى كه در معناى بعث و تحريك، تعدّد شخص لازم است. بعث، نياز به شخصى به عنوان«باعث» و شخصى به عنوان«مبعوث» و چيزى به عنوان«مبعوث إليه» دارد. و اين در مطلق بعث و تحريك ـ واقعى و اعتبارى ـ وجود دارد، گفته مى شود: زيد بعث عمراً إلى كذا.
{ أقيموا الصلاة} ـ در بعث و تحريك اعتبارى ـ به معناى«إنّ الله بعثنا إلى الصلاة» است. بنابراين در باب بعث، نياز به تعدّد شخص داريم ولى در باب طلب، اين گونه نيست. بله، گاهى از مكلفى كه مأمور است كارى را انجام دهد، به«مطلوب منه» تعبير مى كنند. به نظر مى رسد كسانى كه اين تعبير را استعمال مى كنند، اين كار را از روى ناچارى انجام داده اند، زيرا آنان مفاد هيئت اِفْعَلْ را عبارت از طلب دانسته اند سپس گفته اند: در مثل
{ أقيموا الصلاة}، يك طرف انشاء طلب، خداوند است طرف ديگر آن هم صلاة است پس عبدى كه مأمور است چه عنوانى دارد؟ گفتند:«راهى جز اين نداريم كه او را«مطلوب منه» بناميم». در حالى كه در لغت، چنين كلمه اى وجود ندارد. در طالب العلم، شخصى وجود دارد كه«طالب» است و علم هم«مطلوب» است و چيزى به عنوان«مطلوب منه» نداريم. در مورد طالب الدنيا و طالب الآخرة هم همين طوراست.
بر فرض كه ما وجود«مطلوب منه» را بپذيريم، همين مسأله دليل بر اين است كه طلب و بعث، دو چيزند، زيرا وقتى مى گوييم:«خداوند، طالب و صلاة، مطلوب است» اگر همين را بخواهيم روى عنوان بعث، پياده كنيم بايد بگوييم:«خداوند، باعث و صلاة، مبعوث است» در حالى كه مبعوث، انسان است نه صلاة. بنابراين نمى توان مبعوث را به جاى مطلوب گذاشت بلكه آنچه به جاى مطلوب قرار مى گيرد، مبعوث اليه است. و همين مسأله دليل بر اين است كه بعث و طلب، فرق دارند. اين مطلب، در كلام استاد
(صفحه221)
بزرگوار ما، حضرت امام خمينى (رحمه الله) نيز مورد اشاره قرار گرفته و ايشان فرموده است: «هيئت اِفْعَلْ، براى بعث و اغراء، وضع شده است ولى نه براى بعث و اغراء حقيقى بلكه براى بعث و اغراء اعتبارى.(1)
در نتيجه، در جايى كه هدف آمر، تحقّق مأموربه از مأمور است بايد بگوييم:«هيئت اِفْعَلْ، براى انشاء بعث و تحريك اعتبارى وضع شده است و اين بعث و تحريك اعتبارى، مثل ساير اعتباريات، منشأ آثارى نزد عقلاست.
بحث در ارتباط با اوامر قسم دوم
قسم دوم از اوامر، اوامرى بود كه در مقام تعجيز، تسخير، تهديد، تمنى و ترجّى بكار مى رفت، مثل آيه شريفه
{ فأتوا بسورة من مثله}(2) و آيه شريفه
{ كونوا قردة خاسئين}(3) و آيه شريفه
{ اعملوا ماشئتم}(4) و شعر
«ألا ياأيّها اللّيل الطويل ألا انجلي...» كه به شب طولانى خطاب مى كند و مى گويد: چرا منجلى نمى شوى و به صبح، تبدّل پيدا نمى كنى، از تو شايسته است كه هرچه سريعتر، حالت صبح در تو پيدا شود.«انجلي» صيغه امر و هيئت اِفْعَلْ است و در مقام تمنّى و ترجّى بكار رفته است يعنى شاعر، اميد اين را دارد كه ليل، حالت انجلاء و اصباح پيدا كند.
آيا مستعمل فيه در اين گونه موارد چيست؟
آيا مستعمل فيه، عبارت از همين عناوين ـ يعنى تعجيز و تسخير و... ـ است؟ اين را مرحوم آخوند نفى كرد و حق با ايشان بود.
بنابر مبنايى كه ما در مورد هيئت افعل بيان كرديم، مى گوييم:
در اين جا نيز هيئت اِفْعَلْ، در بعث و تحريك اعتبارى استعمال شده است ولى
- 1 ـ مناهج الوصول إلى علم الاُصول ، ج1، ص245،تهذيب الاُصول، ج1، ص135 و137
- 2 ـ البقرة:23
- 3 ـ البقرة:65
- 4 ـ فصّلت:40
(صفحه222)
براى اغراضِ تعجيز و تسخير و ... و اين استعمال، استعمال مجازى است. البته به آن صورتى كه ما در رابطه با مجاز گفتيم و حرف مشهور را نپذيرفتيم. توضيح اين كه:
مشهور مى گفتند: مجاز، عبارت از تبادل لفظ است يعنى شما لفظ زيد را برمى داريد و به جايش اسد را مى گذاريد ولى معنا، همان معناى زيد و رجل شجاع است و معناى اسد مطرح نيست. اگر شما در مقام رعايت علاقه پاى معناى اسد را به ميان آوريد و مثلاً بگوييد:«زيدأسد»، مشهور مى گويند:«درست است كه شما در اين جا زيد را به اسد تشبيه كرده و معناى اسد را مشبّه به قرار داده ايد ولى به ميان آمدن معناى اسد، فقط در مقام رعايت علاقه است امّا آيا شما در مقام استعمال، اسد را در چه معنايى استعمال كرده ايد؟ در جواب خواهيد گفت: مستعمل فيه آن، عبارت از همان معناى مجازى ـ يعنى رجل شجاع ـ است يعنى شما لفظ زيد را برداشتيد و به جاى آن، اسد را گذاشتيد و مجوّز اين تبادل اين بوده كه علاقه مشابهتى بين زيد و اسد وجود داشته است ولى لازمه تحقق علاقه مشابهت، اين نيست كه الان كه شما كلمه اسد را در معناى مجازى بكار مى بريد، ديگر از نظر مستعمل فيه، معناى اسد نقشى داشته باشد. مشهور مى گويند: معناى حقيقى اسد، از نظر مستعمل فيه، نقشى ندارد. مستعمل فيه شما، رجل شجاع است، كه معناى غير موضوع له مى باشد».
اما
سكاكى در باب استعاره(1) مى گفت: كلمه اسد در «رأيت أسداً يرمي» در همان معناى خودش ـ يعنى حيوان مفترس ـ استعمال شده است ولى ما در معناى آن توسعه داده و مى گوييم: حيوان مفترس، همان طور كه افرادى حقيقى و واقعى دارد، داراى افرادى ادعائى نيز مى باشد و ما وقتى كلمه اسد را بر زيد، اطلاق مى كنيم، زيد را مصداق ادعايى معناى حقيقى اسد قرار مى دهيم. بنابراين، معناى مستعمل فيه در باب مجاز، همان معناى حقيقى است.
و
حضرت امام خمينى (رحمه الله) به تبعيت از استادشان صاحب كتاب وقاية الأذهان(2)،
- 1 ـ استعاره، مجازى است كه علاقه آن مشابهت باشد.
- 2 ـ مرحوم شيخ محمدرضا نجفى اصفهانى.
(صفحه223)
تحقيقى شبيه كلام سكّاكى در ارتباط با مجاز مطرح كرد با اين تفاوت كه سكّاكى اين حرف را فقط در مورد استعاره مطرح كرده ولى امام خمينى (رحمه الله) و استادشان در مورد همه مجازات مطرح كردند.
ما در بحث مجاز گفتيم: اين حرف، علاوه بر اين كه حرف ظريفى است، منطقى هم مى باشد كه در همه مجازات، لفظ، در معناى حقيقى خودش استعمال مى شود ولى گاهى كه انسان، لفظ را در معناى حقيقى استعمال مى كند، ثابت و راكد مى ايستد و گاهى معناى حقيقى به منزله پلى واقع مى شود كه انسان از آن پل عبور كرده و به معناى مجازى مى رسد. امّا در هر صورت، مستعمل فيه، همان معناى حقيقى است. و اين كه به حقيقت، حقيقت مى گويند براى اين است كه حقيقت به معناى ثابت است، يعنى معناى حقيقى، مَعْبَر نيست، ثابت است. اگر اين مبنا را در مورد مجاز بپذيريم، لطافت و ظرافت استعمالات مجازيه، محفوظ مى ماند، به خلاف مبناى مشهور كه اين گونه نيست. مثلاً در قضيّه حمليه«زيدٌأسدٌ» بر مبناى مشهور، به لحاظ مشابهتى كه بين زيد و اسد وجود دارد، اسد را مستقيماً در خود زيد، استعمال كرده ايم. در نتيجه قضيّه«زيدأسد» به معناى«زيدٌزيدٌ» مى شود، و فايده مهمّى بر اين قضيّه مترتب نيست.
ممكن است كسى بگويد: همان طور كه«اسد» نكره است، در استعمال مجازى نيز«أسد» را در يك معناى كلّى نكره استعمال مى كنيم نه در خصوص زيدى كه عنوان ادبى اش«معرفه» است. ما«أسد» را در كلّى«رجل شجاع» استعمال مى كنيم، در نتيجه«زيدأسد» به معناى«زيد رجلٌ شجاعٌ» شده و مفيد فايده خواهد بود.
در پاسخ مى گوييم: درست است ولى آيا«زيدأسد» داراى همان ظرافتى است كه«زيد رجل شجاع» دارد يا اين كه در«زيد أسد» لطافت و ظرافت بيشترى وجود دارد؟ بنابر آنچه شما مى گوييد، فرقى ميان«زيدأسد» و «زيد رجلٌ شجاعٌ» نيست، زيرا شما از نظر معنا كارى نكرديد. تنها آمده ايد به جاى استعمال لفظ «رجل شجاع»، لفظ أسد را بكار برده ايد ولى معنا همان معناى رجل شجاع است. امّا آيا واقعاً اين طور است؟ آيا هدفى كه در«زيدأسد» تعقيب مى شود ـ كه عبارت است از لطافت و جهت محسّنه