(صفحه126)
پدر به آينده فرزندش مى انديشد و مى خواهد او به مدرسه برود لذا او را به اين كار امر مى كند. جايى كه با عصبانيت به فرزند خود مى گويد: «برو مدرسه»، و اين عصبانيت، كاشف از اهتمام او به فرزند است، آيا به حسب وجدان، چيز ديگرى غير از اين اراده وشوق مؤكّد نسبت به رفتن فرزند به مدرسه وجود دارد كه ما از آن به«كلام نفسى» يا «طلب» تعبير مى كنيم؟ خير، چيزى وجود ندارد، بنابراين در اين قسم از اوامر، مسأله روشن است و بهترين دليل بر بطلان كلام اشاعره، مراجعه به وجدان است.
اما نسبت به اوامر امتحانيه و اعتذاريه، ما قبول داريم كه در اين ها مسأله اراده تحقق ندارد. ولى عدم تحقق اراده، دليل بر لغو بودن اين اوامر نيست، بلكه در اين اوامر، دواعى ديگرى وجود دارد. جايى كه مولا امر امتحانى صادر مى كند، اراده امتحان وجود دارد. اگر رفيق مولا، محرمانه از او سؤال كند هدف شما از اصدار اين امر چه بود؟ مولا مى گويد: هدف من امتحان است. در اوامر اعتذاريه نيز اراده اعتذار وجود دارد. پس درحقيقت، در همه اين اوامر، دواعى و اهدافى وجود دارد، داعى مولا در اوامر معمولى، تحقق مأموربه به دست عبد است. خداوند مى خواهد ما اقامه صلاة و ايتاء زكات كنيم.
و داعى مولا در اوامر امتحانيه، عبارت از امتحان عبد و در اوامر اعتذاريه، عبارت از اعتذار است. حال كه دواعى متعدد است، چه دليلى وجود دارد كه علاوه بر اين دواعى متعدد، بايد شىء ديگرى در همه اوامر وجود داشته باشد تا ما از آن به «كلام نفسى» و «طلب» تعبير كنيم؟
به عبارت ديگر: ما به اشاعره مى گوييم: آيا شما مى خواهيد همان اراده اى را كه در اوامر معمولى وجود دارد ـ و ما از آن به داعى تعبير مى كنيم ـ به عنوان «كلام نفسى» قرار دهيد؟ اگر چنين است، در اوامر معمولى، غير از اراده، چيز ديگرى به نام «طلب» وجود ندارد. و اگر مى خواهيد غير از اين دواعى، صفت نفسانيه اى را كه در همه اوامر وجود داشته باشد، مطرح كنيد، مى گوييم:
اوّلا: اين برخلاف وجدان است، زيرا وقتى داعىِ مولا، عبارت از امتحان است، مولا در نفس خود چيز ديگرى غير از امتحان نمى يابد.
(صفحه127)
ثانياً: شما چه دليلى داريد كه صفت نفسانيه اى غير از اين دواعى وجود دارد؟نهايت دليل شما اين بود كه در اوامر اعتذاريه و امتحانيه، اراده وجود ندارد. آيا اگر به جاى آن اراده، امتحان و اعتذار وجود داشت، دليل بر اين است كه غير از اين دواعى، چيز ديگرى به نام «كلام نفسى» وجود دارد؟
دليل دوم اشاعره بر اثبات كلام نفسى
اشاعره، دليل عامّى را براى مطلق جمل انشائيه و خبريه ذكر كرده اند و آن عبارت از شعر معروف زيراست كه مرحوم آخوند هم در كفايه به آن اشاره مى كند.
- إنّ الكلام لفي الفؤاد و إنّما
إنّ الكلام لفي الفؤاد و إنّما
-
جعل اللسان على الفؤاد دليلاً
جعل اللسان على الفؤاد دليلاً
نحوه تطبيق اين كلام بر نظريه اشاعره اين است كه گفته شود: ظرفِ كلام حقيقى، عبارت از قلب انسان است و زبان و الفاظ و اصوات به منزله دليل و اماره و كاشف از واقعيت كلام است. درنتيجه كلام واقعى، به زبان و لفظ و حروف و اصوات و امثال اين ها ربطى ندارد بلكه ظرف واقعى اش عبارت از نفس و قلب انسان است.(1)
پاسخ دليل دوم اشاعره
اوّلا: شاعر اين شعر چه كسى است؟ ممكن است شاعر آن از اشاعره باشد و ما هيچ التزامى نداريم كه چنين شعرى را بپذيريم. اگر شعرى از معصوم (عليه السلام) باشد و نسبت آن به معصوم (عليه السلام)هم ثابت باشد براى ما حجيت دارد ولى شعر غيرمعصوم حجيتى براى ما ندارد.
ثانياً: اگر در معناى شعر دقت كنيم، درمى يابيم كه اين شعر به هيچ عنوان بر «كلام نفسى» تطبيق ندارد. معناى شعر، همان چيزى است كه در ذهن همه ماست.
- 1 ـ كفاية الاُصول، ج1، ص96
(صفحه128)
انسان وقتى مى خواهد مافي القلب خود را در اختيار رفيقش بگذارد، آنچه مورد نظر است چيزى است كه در قلب انسان است ولى رفيق او نمى تواند مافي القلب او را ببيند. اگر روزى انسان بتواند مافي القلب ديگران را بخواند نيازى به لفظ ندارد. الفاظ به منزله ابزارى هستند كه انسان بهوسيله آنها مافي القلب خود را به ديگران افهام كند. اين معناى شعر است. كجاى اين شعر مى خواهد بگويد كه علاوه بر اراده، چيز ديگرى به عنوان «كلام نفسى» وجود دارد كه قائم به نفس است؟
دليل سوم اشاعره بر اثبات كلام نفسى
در ابتداى بحث گفتيم: اشاعره، ابتدا «كلام نفسى» را در مورد خداوند مطرح كرده اند و پس از آن به انسان ها نيز سرايت داده اند.
و نيز گفتيم: منشأ التزام اشاعره بهوجود «كلام نفسى» در مورد خداوند، اين بود كه بر حسب اطلاق متشرعه، عنوان «متكلّم» مانند عنوان قادر و عالم و... بر خداوند اطلاق مى شود. اشاعره با انضمام اين مطلب به مطلبى كه در ارتباط با مشتق مطرح است، «كلام نفسى» را در مورد خداوند اثبات كرده اند.
توضيح: ما در باب مشتق گفتيم: يكى از چيزهايى كه در صدق عنوان مشتق نقش دارد، وجود ارتباط بين ذات و مبدأ است ولى در اين كه «آيا كيفيت اين ارتباط چگونه است؟» اختلاف وجود دارد.
اشاعره از كسانى هستند كه معتقدند ارتباط بين ذات و مبدأ در مشتقات ارتباط خاصى است و آن ارتباط خاص، به اين كيفيت است كه مبدأ، بايد قيام به ذات داشته باشد و قيام آن هم به نحو حلولى باشد، يعنى مبدأ بايد حالّ در ذات بوده و ذات، محلّ براى مبدأ باشد. اينان اين معنا را در بعضى از مشتقات ملاحظه كرده اند، سپس آن را به صورت قاعده اى كلّيه درآورده و گفته اند: اين معيار، بايد در تمام مشتقات وجود داشته باشد. مثلا ديده اند وقتى گفته مى شود: «الجسم أبيض»، ياگفته مى شود: «الجسم أسود»، أبيض و أسود، از مشتقات مى باشند و ارتباط جسم با سواد و بياض به
(صفحه129)
اين كيفيت است كه سواد و بياض، قيام به جسم داشته و قيام آن هم حلولى است و جسم به عنوان محلّ و سواد و بياض به عنوان حالّ مطرح است. اشاعره گفته اند: «اين معنا در همه مشتقات وجود دارد». سپس اين مسأله را در ارتباط با اطلاق «متكلّم» بر خداوند تعالى مطرح كرده و گفته اند: «عنوان «متكلّم»، يكى از مشتقات است بنابراين بايد همان ضابطه كلّى در مورد آن وجود داشته باشد، يعنى بايد «كلام»، قيام به ذات خداوند داشته باشد و ارتباط آن با ذات، به نحو قيام حلولى باشد يعنى بايد كلام، حالّ در ذات بارى تعالى باشد. همان طور كه در «الجسم أبيض» و «الجسم أسود» اين ملاك تحقق دارد».
سپس گفته اند: «اكنون بايد ببينيم چه كلامى مى تواند قيام حلولى به ذات خداوند داشته باشد؟ آيا كلام لفظى، با فرض حدوثش و با فرض تدرّجش ـ كه تدرّج، مساوق با حدوث است ـ مى تواند حالّ در ذات پروردگار باشد؟ آيا يك امر حادث مى تواند حلول در ذات پروردگار داشته باشد؟ اشاعره مى گويند: چنين چيزى را نمى توان تعقّل كرد، بنابراين ما ناچاريم غير از كلام لفظى، يك «كلام نفسى» فرض كنيم كه با كلام لفظى، در قدم و حدوث، تفاوت داشته باشد. كلام لفظى، حادث است ولى «كلام نفسى» قديم بوده و حالّ در ذات پروردگار است».
خلاصه اين كه اينان باتوجه به مبنايى كه در مشتق به صورت اصل مسلّم پذيرفته اند، گفته اند: ما ناچاريم براى اطلاق متكلّم بر خداوند، قائل به يك كلام حالّ در ذات بارى تعالى شويم يعنى كلامى كه خودش قديم است و متناسب با ذات خداوند است.(1)
بررسى دليل سوم اشاعره
اوّلا: اين مبنائى را كه شما در باب مشتق به صورت يك اصل مسلّم پذيرفتيد، چه دليلى بر آن داريد؟
- 1 ـ دلائل الصدق، ج1، ص147، طبع النجف الأشرف.
(صفحه130)
ثانياً: اين مبنا، با واقعيت اكثر مشتقات، مخالف است. صرف نظر از مسأله خداوند، اكثر مشتقاتى كه ما هر روز استعمال مى كنيم فاقد اين ضابطه اى است كه شما مطرح كرديد.
شما ادّعا كرديد كه در صدق مشتق، قيام حلولى بين ذات و مبدأ معتبر است و دليل شما اين بود كه در «الجسم أبيض» و«الجسم أسود» اين گونه است. آيا همه مشتقات، در اين دو مشتق خلاصه مى شوند؟ آيا ضابطه شما در «ضارب» هم وجود دارد؟ درست است كه ضرب، قيام به ضارب دارد ولى قيام ضربْ به ضارب، قيام صدورى است و قيام صدورى در مقابل قيام حلولى قرار دارد. بله، در باب «مضروب» مى توان كلمه حلول را به كار برد و گفت: «عمروٌ حلّ به الضرب» ولى نسبت به «ضارب» نمى توانيد عنوان حلول را به كار ببريد. «زيدٌ صدر منه الضرب» درست است ولى «زيدٌ حلّ منه الضرب» صحيح نيست. قتل هم در ارتباط با مقتول، جنبه حلول دارد ولى در ارتباط با قاتل، جنبه صدور دارد. مثال هاى روشن مشتق، همين ضارب و قائل است در حالى كه ما وجداناً در هيچ كدام از اين دو نمى توانيم ارتباط حلولى را تصور كنيم. از اين روشن تر، باب ملكيت است، وقتى زيد خانه اى از عَمر خريدارى مى كند، مالك آن خانه مى گردد. در حالى كه در مورد ملكيت، حتى مسأله قيام هم مطرح نيست، چه رسد به اين كه قيام حلولى داشته باشد. ملكيت، ما بإزاء خارجى ندارد، حتّى مثل ضرب و قتل نيست كه بتوان در آن، مسأله قيام را مطرح كرد. ضرب و قتل، براى ما محسوس و مشاهد است و مابإزاء خارجى دارد ولى ملكيت، امرى است كه عقلاء و شارع آن را اعتبار مى كنند، گاهى اعتبار هردو، تحقق دارد و گاهى اعتبار عقلاء تحقق دارد ولى اعتبار شارع تحقق ندارد. حال كه ملكيت، امرى اعتبارى است آيا اطلاق مالك بر مشترى، از نظر ادبى، حقيقت است يا مجاز؟ شكى نيست كه اطلاق مالك بر مشترى، به نحو حقيقت است. و ما گفتيم: منافات ندارد كه ملكيت، امرى اعتبارى باشد و اطلاق مالك بر مشترى، حقيقت باشد. اگر اين اطلاق، حقيقى نباشد، آثار مورد نظر بر آن ترتب پيدا نمى كند. آن وقت اين جا از اشاعره مى پرسيم: آيا شما كه مالك