(صفحه327)
پيدا نمى كنند. تا خانه اى در خارجْ وجود نداشته باشد، نمى تواند اتصاف به مملوك بودن پيدا كند، هرچند ملكيت و زوجيت دو امر اعتبارى هستند.
اما در ارتباط با وجوب، نمى توان گفت: «اوّل بايد نماز در خارجْ وجود پيدا كند سپس اتصاف به وجوب پيدا كند»، اگرچه بعديّت، رتبى باشد. زيرا تا نماز واجب نشود، كسى آن را در خارج ايجاد نمى كند و بعد از آن كه وجود پيدا كرد، ديگر غرض مولا حاصل مى شود و با حصول غرض مولا، تكليف ساقط مى شود. لذا در اصول جمله مشهورى است كه در بسيارى از جاها مطرح مى كنند و مى گويند: «
خارج، ظرف سقوط تكليف است نه ظرف ثبوت آن». بنابراين، بين وجوب با ملكيت و زوجيت تفاوت وجود دارد، اگرچه همه آن ها امور اعتبارى مى باشند. زوجيت و ملكيت، نياز به وجود خارجى دارند ولى در باب وجوب، اگر وجود خارجى تحقق پيدا كرد، وجوبْ ساقط مى شود. وقتى غرض حاصل شد، نه حدوث امر معنا دارد و نه بقاء امر مى تواند معنا داشته باشد. درنتيجه احتمال سوم، بدون اشكال كنار مى رود.
بررسى احتمال دوم: اگر «صلاة متّصف به وجود ذهنى مولا» واجب باشد، ديگر قابليت امتثال نخواهد داشت، زيرا در اين صورت، «ذاتِ مقيّد» مطرح نيست بلكه «مقيّد با وصف تقيّدش» مطرح است. صلاة مقيّد به وجود ذهنى مولا را چگونه مى توان امتثال كرد؟
اگر بخواهيد وجود ذهنى خودتان را امتثال «الصلاة واجبة» قرار دهيد، داراى دو اشكال است:
اوّلا: وجود ذهنى شما غير از وجود ذهنى مولاست. اين دو،مثل زيد و عَمر مى باشند. اگر مولا بگويد: «أكرم زيداً» و شما برويد عَمر را اكرام كرده و بگوييد: «زيد و عَمر، دو فرد انسان مى باشند»، اين معنا قابل تعقّل نيست. وجود ذهنى مولا با وجود ذهنى شما همين حكم را دارد. بلكه اگر يك مطلب را شما دو بار تصور كرديد، در همان ذهن شما هم بين اين دو، مغايرت وجود دارد، زيرا دو وجود ذهنى است و دو وجود، امكان ندارد يكى باشد. دو وجود ذهنى، مثل دو وجود خارجى است. همان طور
(صفحه328)
كه دو وجود خارجى ـ با وصف تخصّص به خصوصياتشان ـ با هم مغايرت دارند، دو وجود ذهنى هم مغايرت دارند، اگرچه در ذهن يك نفر باشند، زيرا هر وجود ذهنى همراه با يك خصوصيت فرديّه است و معنا ندارد كه ما دو فرد را يكى حساب كنيم.
ثانياً: برفرض كه آنچه در ذهن شماست همان چيزى باشد كه در ذهن مولاست و با وصف تقيّد هم مغايرتى بين آنها نباشد ولى واقعاً مى دانيم مطلب اين طور نيست. امتثال «الصلاة واجبة» به اين نيست كه انسان، اوّل ظهر رو به قبله بنشيند و نماز را تصوّر كند بلكه امتثال به اين است كه انسان در خارج نماز را اتيان كند و اگر مسأله خارج به ميان آمد، ديگر بين خارج و بين وجود ذهنى مولا مباينت كامل تحقق دارد وجود خارجى با وجود ذهنى قسيم يكديگرند و دو نوع وجود به حساب مى آيند، مثل انسان و بقر مى باشند. انسان و بقر اگرچه دو نوع از حيوانند و در جنس قريب ـ يعنى حيوان ـ با يكديگر مشتركند ولى امكان ندارد فردى از افراد انسان، براى بقر هم فرديّت پيدا كند. لازمه تنوّع و تعدّد انواع اين است كه بين اين ها مغايرت كلى باشد، به اين معنا كه هيچ فردى از افراد اين نوع نتواند مصداق نوع ديگر واقع شود و هيچ فردى از افراد نوع دوم هم نتواند مصداق نوع اوّل واقع شود. مسأله وجود ذهنى و وجود خارجى، داراى چنين حالتى مى باشند، دو نوع از وجودند و قسيم هم مى باشند و اگر قسيم بودند، ديگر معقول نيست كه اتحادى بين آنها بهوجود آيد يعنى موجود در ذهن ـ بما أنّه موجود ذهنى ـ معقول نيست كه در خارج تحقق پيدا كند. بله، ماهيت در خارج تحقق پيدا مى كند ولى نه ماهيت مقيّد به وجود ذهنى. همان طور كه ماهيت مقيّد بهوجود خارجى نمى تواند در ذهن بيايد.
اشكال: پس ما چگونه موجودات خارجى را تصوّر مى كنيم؟ آيا ما زيدى را كه در حياط مسجد حركت مى كند تصور نمى كنيم؟ مگر تصور، وجود ذهنى نيست؟ پس اين موجود خارجى، وجود ذهنى پيدا كرده است يعنى درحقيقت، بين وجود خارجى و بين وجود ذهنى جمع شد.
جواب: ما در بحث هاى مربوط به اراده گفتيم: اراده، شبيه علم است. چون تصوّر،
(صفحه329)
يك نوع از علم است. در منطق مى خوانيم:
العلم إن كان إذعاناً للنسبة فتصديق و إلاّ فتصوّر.(1) و در باب علم گفتيم: ما يك معلوم بالذات داريم و يك معلوم بالعرض. در جايى كه علم شما به امور آينده تعلّق مى گيرد، مثلا علم پيدا مى كنيد كه فردا پنج شنبه است، در حالى كه هنوز آينده اى تحقق پيدا نكرده است، شما به چه چيزى علم پيدا مى كنيد؟ آنجا گفتيم: آنچه معلوم بالذات است، صورت ذهنيه اى است كه در ارتباط با پنج شنبه در ذهن شما مرتسم است ولى واقعيت و خارجيت پنج شنبه براى شما به عنوان معلوم بالعرض است و اگر بخواهد به عنوان معلوم بالذات مطرح باشد شما نمى توانيد بگوييد من علم دارم، زيرا علم، معلوم مى خواهد و در اين جا معلومى وجود ندارد، هنوز پنج شنبه اى تحقق پيدا نكرده است پس چطور مى شود هم علم باشد و هم نياز علم به معلوم محرز باشد و هم معلومى وجود نداشته باشد. اين ما را راهنمايى مى كند به اين كه معلومى كه طرف اضافه علم است و براى تحقق علم بايد وجود داشته باشد، عبارت از معلوم بالذات است و آن عبارت از صورت نفسانيه حاصل در نفس انسان است و الاّ پنج شنبه اى كه بعداً مى آيد، معلوم بالعرض است.
در باب وجود ذهنى نسبت به وجود خارجى هم همين طور است، زيد خارجى ـ با وصف خارجيتش ـ نمى تواند در ذهن شما بيايد. آنچه درذهن شما مى آيد، صورت و نقشه اين زيد خارجى است. پس اين كه شما مى گوييد: «من زيد را تصوّر كردم و تصوّر هم يكى از شعبه هاى علم است، يعنى وجود ذهنى به زيد دادم» معنايش اين نيست كه همين زيد موجود در خارج، موجود در ذهن شد، چنين چيزى معقول نيست بلكه آنچه درذهن شماست و از آن به تصور و علم تعبير مى كنيد، صورت حاصله از اين موجود خارجى است.
درنتيجه اگر مراد از صلاة در «الصلاة واجبة» عبارت از «صلاة مقيّد به وجود ذهنى مولا» باشد، چنين صلاتى قابليت امتثال در خارج را ندارد.
- 1 ـ تهذيب المنطق، المقدمة.
(صفحه330)
لذا احتمال دوم هم باطل است.
بررسى احتمال اوّل: با بطلان احتمال دوم و سوم، آنچه براى ما متعيّن مى شود، احتمال اوّل است، يعنى موضوع در «الصلاة واجبة»، عبارت از ماهيت صلاة ـ با قطع نظر از تقيّد به وجود خارجى يا وجود ذهنى ـ مى باشد، زيرا اگر تقيّدها را مطرح كنيم، تالى فاسد به دنبال مى آورد.(1)
مقدّمه دوم: اين جمله كه مرحوم آخوند مى فرمايد و تقريباً مشهور هم هست كه «الأمر يكون داعياً إلى متعلّقه»، يعنى امر، داعى و باعث و محرِّك به سوى متعلَّق خود مى باشد. آيا اين محرّكيّت و باعثيت به چه معناست؟
در محرّك ها و باعث هاى تكوينى ملاحظه مى كنيم كه اگر كسى را تكويناً اجبار به انجام عملى بنمايند، اين بعث تكوينى، جداى از انبعاث نخواهد بود، يعنى به دنبال بعث تكوينى، هدف ـ ولو اجباراً و بدون اختيار ـ تحقق پيدا مى كند. آيا اين كه مى گوييد: «الأمر يكون داعياً إلى متعلّقه»، داعى و محرّك را به صورت مجاز استعمال مى كنيد يا اين كه داعويت امر در اين عبارت، يك داعويت حقيقى است؟ روشن است كه داعويت امر، يك داعويت مجازى است، زيرا اگر حقيقى بود، بايد همه تحت تأثير قرار گيرند، در حالى كه ما ـ هم در اوامر عرفيه و هم در اوامر شرعيه ـ ملاحظه مى كنيم كه افرادبسيارى ـ از قبيل كفّار و افراد عاصى ـ تحت تأثير داعويت امر قرار نگرفته و با آن مخالفت مى كنند. از اين بالاتر، حتى در مورد افرادى كه تحت تأثير داعويت امر قرار گرفته و متعلَّق امر را اتيان مى كنند، وقتى ريشه يابى مى كنيم مى بينيم انگيزه ها و دواعى آنان براى اين عمل تفاوت دارد. مثلا اگر از فردى عادى در مورد علت اقامه نماز سؤال كنيم، جواب مى دهد: «چون اگر اقامه نكنم، مسأله عذاب در كار است»، بنابراين، اعتقاد راسخى كه در قلب مسلمانان نسبت به مسأله ترتب عذاب و استحقاق
- 1 ـ البته در آينده بحثى داريم كه «آيا اوامر و نواهى، به طبايع تعلّق مى گيرند يا به افراد؟»، محقّقين معتقدند اوامر و نواهى به طبايع و ماهيات تعلّق مى گيرند و ما در آنجا، راجع به اين مطلب، توضيح بيشترى خواهيم داد.
(صفحه331)
عقوبت بر مخالفت امر مولاست، سبب انجام اوامر پروردگار شده است. به طورى كه اگر مسأله ثواب و عقاب مطرح نبود، اين گونه افراد ـ كه در مراتب ضعيف ايمان قرار گرفته اند ـ به سراغ عبادت نمى رفتند. همين طور، درجات متوسط و درجات بالايى وجود دارد كه هركدام در مورد خودشان به عنوان علت اصلى و داعويت اصلى مطرحند. علت عبادت بعضى، اين است كه خداوند منعم است و شكر منعم عقلا واجب است و تجلّى شكر خداوند، در اطاعت اوامر خداوند است. و حتى ممكن است كارى به بهشت و جهنم هم نداشته باشد. علّت عبادت عده اى ديگر، عظمت خداوند است. زيرا يكى از امورى كه در طبيعت انسان نهاده شده است، خضوع در برابر عظمت معنوى است كه بالاترين مراتب آن، عظمت مقام پروردگار مى باشد.
بالاترين مرتبه عبادت، عبادتى است كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) مطرح مى كند «
إلهى ما عَبدْتك خوفاً مِن عِقابكَ وَ لا طَمعاً في ثَوابِك، بَل وَجدْتكَ أهلاً لِلعِبادة فَعبدْتك».(1)در اين عبارت لازم است روى كلمه «وجدت» دقّت شود. اميرالمؤمنين (عليه السلام) نمى گويد: «من يقين. دارم كه تو اهل براى عبادت هستى پس تورا عبادت مى كنم» بلكه مى گويد: «وجدتك» يعنى به عين اليقين يافتم كه تو اهل براى عبادت هستى، نه مجرّد يقين و نه مجرّد علم، بلكه عين اليقين.
بنابراين دواعى عبادت متعدّد است. حال آيا امر مولا در ارتباط با اين دواعى چه نقشى دارد؟
امر مولا، زمينه ساز تحقق اين دواعى است و به عبارت علمى: صغراى اين كبريات را درست مى كند، بايد عقابى در كار باشد تا كسى بتواند خدا را به جهت خوف از عقابش عبادت كند. و اين عقاب را امر درست مى كند، چون بر مخالفت امر، استحقاق عقوبت مترتب است. بنابراين ارتباط مولا به اين داعى، ارتباط صغروى و زمينه اى است، يعنى اگر امرى نبود، عقابى هم وجود نداشت، «خوفاً من عقابه» نمى توانست عنوان داعى و
- 1 ـ بحارالأنوار، ج41، ص14، ح4