(صفحه148)
(صفحه149)
راه هاى اثبات عموم
در بسيارى از كلمات مطرح شده در بحث عام و خاص ملاحظه مى شود كه گفته اند: عموم از سه طريق مى تواند ثابت شود: لفظ، عقل و اطلاق.
راه اوّل (لفظ): در جايى است كه الفاظ دالّ بر عموم ـ مثل كلمه «كلّ» ـ مطرح باشند.
راه دوّم (عقل): مثل نكره در سياق نفى، مانند: «لا رجل في الدار»، كه در اين جا نه «لا»ى نافيه دلالت بر عموم مى كند و نه «رجل»، بلكه وقوع رجل در سياق نفى، عقلاً دلالت بر عموم مى كند، زيرا عقل مى گويد: «براى وجود طبيعت، يك وجود كافى است ولى براى انتفاء آن بايد جميع مصاديق و افراد آن منتفى شوند». و چون در اين جا نكره در سياق نفى واقع شده و دلالت بر انتفاء جميع افراد مى كند، به ضميمه حكم عقل، ما عموم را استفاده مى كنيم.
راه سوّم (اطلاق): جايى كه پاى اطلاق در كار باشد، پاى عموم هم در ميان خواهد بود. {أحلَّ اللّه البيع} به معناى «أحلّ اللّه كلّ بيع» است. با اين تفاوت كه دلالت {أحلّ اللّه البيع} بر عموم، از راه اطلاق و مقدّمات حكمت و دلالت «أحلّ اللّه كلّ بيع» بر عموم، از طريق الفاظ عموم است.
(صفحه150)
بررسى كلام فوق:
به نظر ما اين كلام داراى چند اشكال است:
اشكال اوّل: مسأله عموم را نبايد با اطلاق مخلوط كرد و مطلق نمى تواند به عنوان راهى براى عموم باشد. در باب مطلق، حكم روى ماهيت و طبيعت رفته است و مطلق، هيچ گونه تعرّضى ـ حتى اجمالى ـ نسبت به افراد ندارد ولى عام، ناظر به افراد است هر چند نظارتش اجمالى باشد. بله، بنابر يكى از مبانى مطرح شده در باب اطلاق، مى توان اطلاق را يكى از راههاى اثبات عموم دانست و آن مبنا اين است كه مطلق را به معناى مرسل ـ يعنى شامل همه مصاديق ـ بدانيم.
ولى اين مبنا مورد قبول نيست، چون مستلزم اين است كه فرقى بين عام و مطلق وجود نداشته باشد، در حالى كه مطرح كردن اين دو ـ در كتب اصولى ـ به عنوان دو مقصد، دليل بر وجود فرق بين آنهاست و ما نبايد مطلق را به گونه اى معنا كنيم كه بر عام منطبق شود.
اشكال دوّم: قاعده «الطبيعة توجد بوجود فرد ما و لا تنعدم إلاّ بانعدام جميع الأفراد» ـ كه به عنوان قاعده اى عقلى مطرح شده ـ مورد قبول ما نيست بلكه به نظر ما اين حرف بر خلاف عقل است، زيرا اگر طبيعت به وجود زيد وجود پيدا مى كند، بايد با عدم زيد، هم معدوم شود.
ما در مباحث اوليه نواهى به طور مفصّل پيرامون اين مطلب بحث كرديم و گفتيم: مانعى ندارد كه يك طبيعت در آنِ واحد، هم موجود وهم معدوم باشد. الان شش ميليارد انسان در روى كره زمين وجود دارد. آيا امكان نداشت كه به جاى اين تعداد، ده ميليارد نفر وجود داشته باشد؟ ما دليلى بر خلاف اين معنا نداريم، پس مى توانيم بگوييم: «الان شش ميليارد نفر وجود دارد و ده ميليارد نفر وجود ندارد». پس ماهيت انسان هم وجود دارد و هم وجود ندارد. مسأله امتناع اجتماع متضادّان و متناقضان، مربوط به وجود واحد در خارج است و إلاّ اگر معروض متناقضان و متضادان را ماهيت قرار دهيم اجتماع آنها مانعى ندارد. ماهيت جسم هم معروض سواد است و هم معروض بياض،
(صفحه151)
زيرا ما هم جسم اسود داريم و هم جسم ابيض. بنابراين تضاد بين بياض و سواد، مربوط به وجود خارجى است.
پس چرا اين مطلب در مورد وجود و عدم جريان پيدا نمى كند؟ چرا گفته مى شود: «الماهية لا تنعدم إلاّ بانعدام جميع الأفراد»؟ بلكه حق اين است كه «الماهية تنعدم بانعدام ما هو وجود لتلك الماهية». زيد، وجودِ ماهيت انسان است و با وجود آن، ماهيت انسان، موجود مى شود و با انعدام آن هم ماهيت انسان منعدم مى شود. ولى در عين حال اگر اين ماهيت را در ارتباط با عَمر در نظر بگيريم، ماهيت انسان وجود دارد. همان طور كه اگر زيد، داراى قد بلند و عَمر داراى قد كوتاه باشد و از ما سؤال كنند: آيا ماهيت انسان، بلند قد است يا كوتاه قد؟ بايد بگوييم: هم بلند قد و هم كوتاه قد. به لحاظ زيد، بلند قد است و به لحاظ عَمر كوتاه قد است. در حالى كه بلندى و كوتاهى دو امر متضادند و امكان اجتماع ندارند. امّا عدم امكان اجتماع آنها، در مورد وجود واحد در خارج است و در ارتباط با ماهيت، مانعى از اجتماع آنها نيست. همان طور كه در ارتباط با حمل اوّلى همه اين ها منتفى است، يعنى نه بلندى قد به عنوان جزء ماهيت انسان است و نه كوتاهى آن. پس در حقيقت ما دو قضيه داريم كه هر دو درست است:
1ـ قضيّه «ماهية الإنسان لا موجودة ولا معدومة»، به معناى اين كه نه وجود جزء ماهيت انسان است و نه عدم. بلكه آنچه جزء ماهيت انسان است عبارت از جنس و فصل مى باشد.
2 ـ قضيّه «ماهية الإنسان موجودة و معدومة».
امّا بايد توجه داشت كه قضيه اوّل، مربوط به عالم ذات و ذاتيات و به لحاظ حمل اوّلى ذاتى است ولى قضيه دوّم به لحاظ خارج است.
از آنچه گفته شد نتيجه مى گيريم كه قضيه «الماهية لا تنعدم إلاّ بانعدام جميع الأفراد» كه به عنوان قاعده اى عقلى مطرح است و مبناى عموميت نكره در سياق نفى قرار گرفته، مورد قبول نيست.
اشكال سوّم: ما قبول داريم كه مقدمات حكمت از طريق عقل مسأله اطلاق را
(صفحه152)
ثابت مى كند ولى مقدّمات حكمت نمى تواند براى ما عموم درست كند. مقدّمات حكمت، اطلاق را درست مى كند و بين عموم و اطلاق، يك مغايرت ذاتى وجود دارد وآن مغايرت اين است كه در عموم، تعرّض به افراد مطرح است ولى اطلاق از محدوده ماهيات خارج نمى شود و در آن هيچ گونه تعرضى نسبت به افراد مطرح نيست.حتى اگر ما اطلاق را در مورد يك فرد خارجى مطرح كنيم، مثل اين كه مولا بگويد: «أكرم زيداً» و ما ندانيم كه آيا قيد مجىء، دخالتى در حكم دارد يا نه؟ و يك اطلاق احوالى درست كنيم و بگوييم: چون مولا در مقام بيان بوده وقرينه اى هم بر تقييد به مجىء اقامه نكرده و قدر متيقّن در مقام تخاطب هم وجود ندارد، لذا ما از «أكرم زيداً» استفاده مى كنيم كه اكرام زيد واجب است خواه مجىء او تحقّق پيدا كند يا تحقّق پيدا نكند. در اين جا با وجود اين كه مورد اطلاق عبارت از «فرد» است و ما از روى ناچارى اطلاق آن را به «سواء تحقّق أم لم يتحقّق» معنا مى كنيم ولى معناى واقعى اطلاق، چيز ديگرى است. اطلاق به اين معناست كه مولا گفته: «آنچه دارى در طبق اخلاص قرار بده و بياور» يعنى «تمام متعلّق، عبارت از همين اكرام زيد است». ملاحظه مى شود كه در اين جا هم هيچ گونه نظارتى نسبت به حالات مطرح نيست ولى وقتى تمام متعلّق عبارت از اكرام زيد شد و مسأله ديگرى در اين متعلّق نقش نداشت، ما استفاده مى كنيم كه اگر مجىء زيد هم تحقّق پيدا نكند، اين حكم به قوّت خودش باقى است. امّا اين بدان معنا نيست كه اطلاق ناظر به اين معنا باشد. اصولاً كلمه «سواء» را كه ما در تفسير اطلاق مطرح مى كنيم، از باب ضيق تعبير و از روى ناچارى است وإلاّ كلمه سواء هم در آنجا وجود ندارد، و اگر كلمه «سواء» در معناى اطلاق وجود داشته باشد، لازم مى آيد كه اطلاق هم ناظر به افراد و مصاديق باشد، در حالى كه فرق ما هوى بين اطلاق و عموم همين است كه عموم ناظر به افراد است ولى اطلاقْ ناظر به افراد نيست. ناظر بودن ـ به افراد، به نحو اجمال ـ در ماهيت عموم و ناظر نبودن، در ماهيت اطلاق اخذ شده است و بين اين ها تباين ذاتى وجود دارد.
بنا بر اين چگونه مى توان گفت: «يكى از راه هاى رسيدن به عموم، عبارت از
|